شنبه , ۱۴ مهر ۱۴۰۳
در این روزگار عجیب؛ هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست...که نه بدها تا ابد بد میمانند...نه خوب ها تا ابد خوب...که هیچ چیز،که هیچ کس:آن گونه که به نظر میرسد نیست...!که نمیشود روی هیچ چیز؛که نمیشود روی هیچ کس؛حساب کرد.......
دلم برای کودکی ام تنگ شده....برای روز هایی که باور ساده ای داشتم،همه ی آدم هارو دوست داشتم....مرگ مادر«کوزت»را باور می کردم و از زن «تناردیه»کینه ی سختی به دل می گرفتم و بغض را ه گلویم را می بستمادرم که به بیروت می رفت می ترسیدم که مانند مادر «هاچ»گم نشود!!!دلم می خواست«ممل»را پیدا کنم،.از کنار نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال«وروجک» می گشتم،تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بوددلم برای لحظه های دریایی و شیرینم تنگ ...