پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش می شد جلوی بازی سرنوشت را گرفت..و بگویی کات ..سکانس بعدی..المیرا پناهی...
در مکتب عاشقی شاگرد نو پایم هنوز در میان حرفهایم غرق غم بی تاب و شیدایم هنوز.!در سینه ام عشق پنهان نهفته ام مانند ابر بهار گریه پنهانم هنوز . میرود عمر گرانم مثل قطاری سوی عاشقی!!من مانده ام در واگنی بهر تماشایم هنوزسخن در دل زیاداس اما آرام ترین دختر جهانم هنوز.!لرزش دست و دل و چشم من همان عاشق شیدایم هنوز.حکم اعدام ب پای دار بی گناه و خلسه ب ره بیدادم هنوز.لبخند به لب و در بازی سرنوشت یک بازیگر ماهرم هنوز ...!همانند دختری کوچک پ...
کاش میشد دفتر تقدیر خود را خود نوشتکاش میشد باتمام حرفها دل سازی برای فردا ها نوشت...!کاش میشد بین دل آشوبه های زندگی دفتر تقدیر خودرا از نو نوشت!!کس نداند بازی سرنوشت تا کجا برایش خواهد نوشت آشفته دلانیم میان بازی سرنوشت اما قضا و قدر هر چه قسمت باشد آن خواهد نوشت.....!!...
دلم برای کودکی ام تنگ شده....برای روز هایی که باور ساده ای داشتم،همه ی آدم هارو دوست داشتم....مرگ مادر«کوزت»را باور می کردم و از زن «تناردیه»کینه ی سختی به دل می گرفتم و بغض را ه گلویم را می بستمادرم که به بیروت می رفت می ترسیدم که مانند مادر «هاچ»گم نشود!!!دلم می خواست«ممل»را پیدا کنم،.از کنار نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال«وروجک» می گشتم،تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بوددلم برای لحظه های دریایی و شیرینم تنگ ...