متن دلتنگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی
دلـم گـیره، شـبا بـا فـکر تـو بـیخـواب و بیتابم،
تـو پلـیلیسـتِم مـیچـرخم و درگـیر غـمهـامـم!
تو نیستی تنم سرد میشه، همش گیج و داغونم،
چشـام براه پیامت کور شد و هنوز تو چتهامم!
ز بس نامردمی
دیدم زِ هر کس
من و تنهاییام
عشق است و این بس!
وقتی که ز یار میشود حالت زار
بر دل نرسان ز بازی عشق آزار
اینرا تو بدان که عاشقی است اکنون
سوزنده چو آتشی میانِ نِیزار
غرق زیباییِ چشمان سیاهش شـבہ قلبم.
شاعر چشمان تو شـב،
בل בیوانـہ ے ما.
با خانمی آشنا شدم
که با خنده میگفت:
-- همسرم مأموریت رفته و تا هفتهای دیگر بر نمیگردد!
پرسیدم: ملوان است؟!
گفت: نه! خلبان!
ناخودآگاه سرم را میان دستانم گرفتم و
روی زمین خم شدم
او قاه قاه به من میخندید و
من ۱۶ سه ۱۹۸۸* در مغزم ویراژ میرفت....
اسیر نگهش شـב،
بیچارـہ בل ما.
خداوندا
به ره
فانوسی افروز
کند
شبهای تارم را
به چون
روز
درد؛ آن است:
دلت گیر کسی باشد و او
به رقیبان بِنَماید رخ
و
گیرد ز تو ؛ رو
در دعوی عشقت
کنم
اینگونه
اقامه
کز جور تو
بر تن
بدریدم
همه جامه
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹🍃🌷🌼🍀
🍃🌺🍂
🌾☘
🌷
خداوندا
به ره
فانوسی افروز
کند
شبهای تارم را
به چون
روز
می خواهد
سخن از خاطره ها حال و هوا می خواهد
سمت هر پنجره ای نور و صفا می خواهد
هر فلزی که بخواهد بدرخشد بی شک
روی آن جوهری از آب طلا می خواهد
زندگی چیست، عمر همین گرانمایه ما
که به هر ثانیه اش لطف خدا می خواهد...
کجا ی دنیا بی هیاهوست
همه اش آشوب و جنگ است
اِلا گوشه آرام آغوشت
راستی یادم نبود
شنیدن ضربان قلبت
در ورای نفس هایت
خودش آشوبی دگر به پا خواهد کرد .
از کدام شب برایت بگویم
در نبودت
هیچ شبی به خیر نگذشت.
چشمان سیاه
تو چقدر جادویی ست
بوسید مرا
گرچه
هم اغوش
نگشتیم در شبِ بیپایان
چشمانت
مثل دو فانوسِ خاموش
در دلِ طوفان
میدرخشیدند
بیآنکه نوری بدهند
بیآنکه راهی نشان دهند...
من
در امتدادِ سکوت
دنبالِ صدایی میگشتم
که شاید
از لبانت
به خوابم بریزد...
اما
تو فقط نگاه...
لبهاے مستش،
مزہ جان میـבهنـב.
چه کسی گفته است
غروب زیباست
لعنت به غروب و حال و هوایش
که وقتی از راه میرسد
فقط برایم
دلتنگی می بافد.
ساعت رومیزی ابدی شد
و چکشی که با خنده ای شیطانی
زمزمه های مرد خسته را همراهی می کرد
ساعت لعنتی
من دلتنگش هستم و
تو با ثانیه هایت نیش و کنایه میزنی.
فرقی نمی کند
اهل کدام دهه باشی
۵۰، ۶۰ و یا....
پای عشق که در میان باشد
یک پای ماجرا همیشه
زَجر و دلتنگی است .
در سخاوت خاک
لبخندت رنگ سکوت گرفت
و مرثیه ی چشمانم
پناهگاهی شد
اندوه صدایم را؛
برهوت خواب هایی
خالی از عبور رویایت
بیداری جهانم را
آشفته می سازد...
بهاره طلایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🖤مادر مرد، از بس که جان ندارد🖤
با اینکه اشک هایم
با چشم هایم بیگانه اند
اما از هجوم بی امان دلتنگی ات
اشک هایم دخیل بسته ی چشمانم شده اند
صاعقه ی دلتنگی ات
به بغض گلویم زد
و ابرهای چشمانم نبودنت را
یکریز و آرام
شروع به باریدن کردند
سرد و پاییز وار
آخر دلیل عاشقانه های من
بگذار بگویم
دلم بس ناجوانمردانه تنگ است .
غروب چشمان ت
می کارد درد را
در حوالی قلبم
روی سینه م بگذار دست ت را
تا درمان شود
بیپناهی م مادر