متن دلتنگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی
چقدر دلم گرفته است...
بارش غم از سقف اتاق بر شانه های تکیده و پیکر خسته ام تمامی ندارد. نمی شود برگردی؟ آغوشت مگر چقدر گران است که تمام وجودم را نثار کردم و بس نبود؟! پایان این ماجرا کجاست؟ تو کجا ایستاده ای؟ من در کدام مسیر هستم؟ مقصد...
پاییز است.
شب،زودتر از همیشه میرسد، گویی عجله دارد تا تنهایی ام را زودتر در بر بگیرد.
سکوت،سنگین تر از همیشه روی شانه هایم نشسته.
و من،
در این سکوت وتنهایی....
به یاد تو میافتم.
به یاد آغازی که تو بودی،در میان این همه پایان....
دوری، فاصله ی جغرافیایی نیست.......
کاش زمان تمدید می شد!!
تا تو بمانی و من بمانم.
و این فاصله، این سکوت تلخ،
برای همیشه در آینهٔ «شاید»ها محو شود.
کاش زمان تمدید می شد،
پیش از آنکه برگهای خزان،
خاطره های سبز ما را
یکی یکی به باد بسپارند.
کاش زمان تمدید میشد،
حتی به...
خیره شوم به چشم تو
تا که نظر کنی مـرا
محبوب من
مرا ببر!
به دشت سبز آغوشت،
آنجا که طبیعت،و آسمان،
چهره و شمایل تو را میگیرد.
مـرا ببر! به کرانه ی کوه های بلند
تا آرامش را در کوه پیدا کنم
محبوب من
زنجیرههای ناامیدی را،
از پاهای...
دلتنگی
همان احساس غریبیست
که دم غروب ها
بی هیچ فکر و خیالی
یقه ات را میگیرد ...
شاعری نامدار برایت سروده بود:
تو شبیه گلبرگهای گلی!
افسوس که او نمیدانست
که همهی گلستانهای جهان
در وجود توست...
شاعری نامدار برایت سروده بود:
تو شبیه وزش نسیمی!
افسوس که او نمیدانست
که همهی نسیمهای دلآویز
در وجود توست...
شاعری نامدار برایت سروده بود:
تو شبیه جویباری از نوری!...
بیا،
که خیالت
تمامِ کوچههای بارانی را
به روشنایی بدل کرده است.
من،
بیهیچ پناهی
در میانِ سیلابِ دلتنگی،
تنها به قدمهای تو
اعتماد کردهام...
دانم ای مـادر میان کـوه و دشت
این تو بـودی دوش تا دوش پدر
کـردی از هـر آرزوی خـود عبـور
تـا ببـینـی شـادی دخـتـر، پسـر
من که میدانم زمان با تو چه کرد
کاینچنین موی سپید آمد به سر
دانـم از کـوه و کمـرهـای طـویل
حـاصـلی نامـد بـهجـز درد کمـر...
وعده ی دیدارمان باشد همان روزی
که از دلتنگی تو میرود جان از تنم.
مگر بـہ وقت مرבنم،
تمام شوב تمام בلتنگے تو...
بـہ یاב خاطرات او...
شبم پر شـב ز בلتنگی.
مگر بے رحم تر از خاطرـہ ها چیز בگر هست.
کـہ בلتنگیِ בل را بـہ نهایت برسانـב.
#به_وقت_دلتنگی
در نبودت چشم من تا به سحر،
خیس شد از غم دلتنگی تو.
دلتنگیام
مثل راه رفتن روی صداست
هر گام، شکستنِ یک نت
تو
چراغی در آب
که خاموش نمیشود
حتی وقتی دریا
دهانش را میبندد
پای ورق سختی و دلتنگی من
امضای کسی بود که چون جان من است
تو هَمان قاتِلِ قلبِ مَن و مَن
مریضِ دیدارِ توأم
تو هَمان طَبیبِ مَن باش
که بیمارِ توأم
ای کاش غول میشدم!
✍ رها فلاحی
بابای رها برای مدتی به مسافرت رفته بود.
او برای انجام کارهایش به شهری خیلی دور، رفته بود.
هر چند رها روزانه چند بار با پدرش تلفنی حرف میزد، اما هیچ از دلتنگیاش کم نمیشد.
یک شب که بعد از نیم ساعت تلفنی...
بر تاب نشستهام
استخوانی از سالها
میان رفت و برگشتِ بیپایان
کنارم آتشی
که میسوزد
و نمیمیرد
طلوع میآید
رنگها میچرخند
غروب فرو میرود
و من هنوز
در تنگیِ نبودنت
تاب میخورم
ای عشقِ دور
زمان مرا پوسانده است
اما هنوز
هر حرکتِ این تاب
نام تو را
در هوا...
در کوچهی بیپایانِ شب
صدای قدمهایت
مثل بارانِ گمشده
بر شانههای خستهام نمیبارد...
ماه،
چون چراغی خاموش
به یاد تو میلرزد
و من،
در سکوتِ بیپناهی
به سایهی خالیِ دستهایت
پناه میبرم...
درختان،
شاخههای خستهشان را
به سوی آسمان کشیدهاند
مثل دستهای من
که تو را صدا میزنند.
باد،
نامههای پنهانِ دلتنگی را
میبرد به سمتِ سپیدهدم،
و من،
در شعلهی خاموشِ چشمهایم
هنوز
به آمدنت ایمان دارم...
رفتی...
و در کوچههای خاموشِ دل،
صدای قدمهایت هنوز میپیچد.
دستهایم،
به جای گرمای تو،
سایهای سرد را در آغوش گرفتهاند.
چه آسان شکستی،
آن پلِ باریک میان دو دل،
و من ماندم،
با هزار واژهی نگفته،
و بغضی که هیچ شعری آرامش نمیدهد.
ای عشق،
ای شکوفهی بیبهار،
نامت...
بهاری آمد و رفت، بیثمر شد
خزان ماند و دلم، بیبرگ و جانی بود
نه دستی سوی فردا، نه امیدی
فقط حسرت، که در جانم نهانی بود
«چه بود زندگی؟»
چه بود زندگی؟ اگر تو نمیرسیدی
سایهای بیصدا، در کوچهها میدوید
روزها بیخبر، شب به تکرار میگذشت
ماه هم بیدلیل، بر آسمان میپرید
باد میرفت و هیچ، برگ نمیلرزید
رود میرفت و هیچ، موج نمیخندید
اما آمدنت، معنیِ بودن شد
عشق در خانهی دل، پنجرهای بگشود