به نقشهای قالی خیره شده بود. قالی، رفیق چندین سالهاش بود، همدمی که سکوتِ اتاق را با رنگها و نقشهایش پر کرده بود. در افکارش غرق شده بود، و به هنری که، به جز در چشم او، به آن بها داده نمیشد، میاندیشید. با خود زمزمه میکرد: «ای کاش قالیبافی...