پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دروداز ریشه ی چشم هایم, قطره اشکی نفس زنان روی دوش خاک غلتید. فروغ ترسان خاطرات, هزار چراغ گمشده را در برابر من لخت می کرد تا نه به پیشواز سحر بروم و نه شیر تازه ی ماه بنوشم.دلم می خواهد: وقتی سپیدی کشتزارهای پنبه روی آیینه های دق می نشیند, آنقدر زاری کنم تا نخستین شب پاییزی ام از هر خط و رنگی تهی شود. همیشه فکر می کردم تکه مقوایی خیس و آبخورده هستم که در کام پای عابران می نشینم, اما هیهات! نچشیده ی گهواره, برده ی گور پیری شدم که دیرتر من...