درود از ریشه ی چشم هایم, قطره اشکی نفس زنان روی دوش خاک غلتید. فروغ ترسان خاطرات, هزار چراغ گمشده را در برابر من لخت می کرد تا نه به پیشواز سحر بروم و نه شیر تازه ی ماه بنوشم. دلم می خواهد: وقتی سپیدی کشتزارهای پنبه روی آیینه های...