درود یاد پریشان من و خاطر لرزان تو بر دست های حنا بسته ات خشک شده. روزی اگر بپوسد، نه دهان شبنمی است که مرا بمکد و نه خاک بیابانی که لب وا کند. نه چشمی است که نگاهم را بجود و نه مرثیه ای که بر خاکم بوی گریه...
درود از ریشه ی چشم هایم, قطره اشکی نفس زنان روی دوش خاک غلتید. فروغ ترسان خاطرات, هزار چراغ گمشده را در برابر من لخت می کرد تا نه به پیشواز سحر بروم و نه شیر تازه ی ماه بنوشم. دلم می خواهد: وقتی سپیدی کشتزارهای پنبه روی آیینه های...