یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
حالم خوب استهنوز خواب می بینمابری می آیدو مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می کند.تابستان که بیایدنمی دانم چندساله می شوماما صدای غریبیمرتب می گویَدَم: - پس تو کی خواهی مُرد!؟ ری را ...! به کوری چشمِ کلاغعقاب ها هرگز نمی میرند!مهم نیستتو که آن بیدِ بالِ حوض رابه خاطر داری ...! همین امروز غروببرایش دو شعر تازه از "نیما" خواندماو هم خَم شد بر آب و گفت:گیسوانم را مثلِ ری را بباف!...