سرشار از بوی تنش بودم... طعم دهن و جای دست هاش ... در وجودم مثل نبض می زد... میکوبید... چیزی جادویی... آن جادوی ابدی ... که تمام زشتی ها... بدی ها ... و کژی های دنیا را از یادم میبرد... خالص می شدم... شیشه می شدم .. و تن خود...