متن پناه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پناه
در امتداد ثانیه های سرد انتظار
بی تابانه تو را می خواهم
ای کاش چشم هایت
شاهد بی قراری هایم می شدند
که چگونه قلبم
برای بودنت پر می زند
کجایی که دلم می لرزد
برای این همه تنهایی
بیا که می خواهم
میان تابستان آغوشت
پناه بگیرم
مجید رفیع...
در این غروب و خستگی
در اوجه ورشکستگی
در انزوای زندگی
به تو پناه می برم!
در این قمار عاشقی
بخوان مرا دقایقی
بگویمت حقایقی
به تو پناه می برم!
دگر غمم شده عیان
خدای این و آن جهان
کمی زمان کمی امان
به تو پناه می برم!
منتظر نوازشی...
پدر؛ مثلِ شکوهِ کوهِ امّید،
پناهِ پایدارِ خانواده است؛
نمی پاشد سرایی که: ستونش،
اَبَرمردی سترگ و، بااراده است...
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)
می گویند تکه ای از ماه گم شده...
مگر چقدر دور رفته ای ؟
در بی تو بودن های شبانه
خیال تو
نوید نگاهت را
به چشم هایم می دهد
خدا را چه دیدی
شاید که یک شب
در پس سوز تنهایی
میان عمق نگاهت
پناه گرفتم
مجید رفیع زاد
یادت
هر شب کنار پنجره ی تنهایی
مرا می خواند
و من با نگاه منتظرم
پناه می برم به آغوش شب
جایی که ابر انتظار
قطره قطره نداشتنت را
بر من می بارد
مجید رفیع زاد
فریاد سکوت
و ترس نداشتنت
هر شب مرا محاصره می کند
دیگر چاره ای جز شکستن بغض نیست
و خیالت تنها دلگرمی من است
تا در آغوش شب
پناه ببرم به شانه هایی امن
برای باریدن
مجید رفیع زاد
سکوتت را بشکن
بگذار که از لب هایت شعر بچینم
و چند شاخه بیت تقدیمت کنم
تنها پناه من هم آغوشی واژه هاست
تا عشق را برایت معنا کنم
و تو را با مهر بخوانم
حرفی بزن چیزی بگو
سکوتت را بشکن
که دلم
فریاد می خواهد
مجید رفیع زاد
دلتنگی
از چهره ی غمگین
شعرهایم می بارد
کجاست چشم هایت ؟
تا در آغوش بگیرند
واژه های بی تابم را
بیا که چشم های تو
تنها پناه
شعرهای من است
مجید رفیع زاد
مدتهاست که مینویسم. مدتهاست که افکارم به واژه ها پیوند خورده اند. اما مضمون شعرهایم که میشوی، ادبیات را گم میکنم. گویی آرایه ای جز تناقض نمیشناسم. نامت که می آید، کوه ها در نظرم کوچک می شوند. نامت که می آید، واژه ی ترس از لغتنامه ام گم می...
حاضرم تموم غم هایی که دوست داری رو یک تَنه گردن بگیرم ،
اما لحظه ای احساس نکنی که هیچ چیز خوب نیست،
ببین تو حق داری خسته بشی ،
کم بیاری ،
داد بزنی ،
گریه کنی ،
زجه بزنی ،
اما حق نداری حس کنی هیچی بدرد نمیخوره....
موضوع انشایم که شدی، آنقدر نوشتم و خط زدم که کاغذ و قلم زخمی شاعرانگی هایم شدند. قلمی که زخم میزد، کاغذی که زخم می خورد. خونی از جنس جوهر که جدال من با آرایه ها را نمایان می ساخت.
به راستی... چه باید می نوشتم از کسی که نوشتنم...
سوگند به قلم که دلخوری از دست دیوانگانی که عاقل شده اند، کار شایسته ای نیست. آنها دیگر خودشان را هم ندارند...
ملیکا نقدی (پناه)
من آن صیدم که در پی صیاد می روم
با گلویی در حسرت فریاد می روم
زور من به سنگ های قلبت نرسید
اینبار ولی خودم سراغ فرهاد می روم
جملات در دلت تلنبار می شوند. از یک جایی به بعد لبریز میشوی و اشکهایت سرازیر میشوند. اشکها همان حرفهایی ست که نمیزنیم، همان هایی که در دل جا نشدند.
ملیکانقدی (پناه)
بد تر از عاقل شدن مجنون را چه غم؟!
باور عقل نکن،راهی به جز انکار نیست
ملیکانقدی(پناه)
گاهی یک ماه چند سال می گذرد...
ملیکا نقدی (پناه)
آدم ها با همان شتابی که به آغوشتان پناه می آورند ، از شما می گریزند...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده