شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
صدای قندی که بالای سرمان میسابیدند دوست داشتنی بود.شیرینی ها در ردیف های دایره ای کنار هم چیده شده بودند وقرآن روی رحل باز بود.هرزگاهی نگاهم را به او می دوختمتا شاید بالاخره باورم شود که او مال من شده است.در لبخند شیرینش گم شده بودم وخودم را در وجود او جستجو میکردم.گل های سفید و صورتی به آیینه و شمعدان ها چشمک میزدند ومن منتظر صدای عاقد بودم.با کلمات بازی کند و بگوید : بنده وکیلم؟!دخترخاله صدایش را نازک کند وبا عشوه بگوید : ...