صدای قندی که بالای سرمان میسابیدند دوست داشتنی بود. شیرینی ها در ردیف های دایره ای کنار هم چیده شده بودند و قرآن روی رحل باز بود. هرزگاهی نگاهم را به او می دوختم تا شاید بالاخره باورم شود که او مال من شده است. در لبخند شیرینش گم شده...