صدای قندی که بالای سرمان میسابیدند دوست داشتنی بود. شیرینی ها در ردیف های دایره ای کنار هم چیده شده بودند و قرآن روی رحل باز بود. هرزگاهی نگاهم را به او می دوختم تا شاید بالاخره باورم شود که او مال من شده است. در لبخند شیرینش گم شده...
چند قطره ای از ته مانده ی عطر مورد علاقه اش در هوا اسپری کردم. تلخی خاطرات زیر زبانم مزه کردند و من ناخودآگاه تمام روشنایی خانه را گرفتم. چراغ مطالعه ی کم سو را روشن کردم و آلبوم عکس هایمان را باز کردم. تک به تک ورق میزدم و...