شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
صدای قندی که بالای سرمان میسابیدند دوست داشتنی بود.شیرینی ها در ردیف های دایره ای کنار هم چیده شده بودند وقرآن روی رحل باز بود.هرزگاهی نگاهم را به او می دوختمتا شاید بالاخره باورم شود که او مال من شده است.در لبخند شیرینش گم شده بودم وخودم را در وجود او جستجو میکردم.گل های سفید و صورتی به آیینه و شمعدان ها چشمک میزدند ومن منتظر صدای عاقد بودم.با کلمات بازی کند و بگوید : بنده وکیلم؟!دخترخاله صدایش را نازک کند وبا عشوه بگوید : ...
چند قطره ای از ته مانده ی عطر مورد علاقه اش در هوا اسپری کردم.تلخی خاطرات زیر زبانم مزه کردند ومن ناخودآگاه تمام روشنایی خانه را گرفتم.چراغ مطالعه ی کم سو را روشن کردم وآلبوم عکس هایمان را باز کردم.تک به تک ورق میزدم وهر صفحه را خیسِ از اشک تحویل صفحه ی قبلی میدادم.تکه های قلب شکسته ام لا به لای صفحات جا می ماند ومن بدون خداحافظی آن ها را ترک میکردم.چیزی به پایان نمانده بود،تکه های آخر بود!دلم برای موهای ریخته شده روی صورتش ...