گفتی از طعم شراب و، چقدَر خواست دلم از چه ترسید؟ ننوشیده، که برخاست دلم بعد از آن روز که از کوچه معشوقه تو رد شدم، هر شب و هر روز خطر خواست دلم سال ها می گذرد، باز همین امروز است شبی از دکه لبهات شکر خواست دلم شادمان...
چون به هرحال قرار است ندامت ببریم پس چه بهتر که از این تجربه لذت ببریم پشت هر ثانیه رمزی است وگرنه می شد پی به اسرار حکیمانه ی خلقت ببریم بار آن مرتبه ای را که زمین ماند، بیا همتی کرده و بر دوشِ امانت ببریم آدمی میوه ای...