جمعه , ۱۰ آذر ۱۴۰۲
از هم جدا نمی شد اگر دستهای ما پایان داستان من و تو قشنگ بود.رضاحدادیان...
اقرار می کنم که فراز و فرودِ من چیزی شبیه بازی الّاکلنگ بودرضاحدادیان...
راه نجات، هیچ برایم نمانده است آن آشنا جزیره که دیدم ،نهنگ بودرضاحدادیان...
یک دم کسی به حرفِ دلِ من نکرد گوشتنها زبان ِ مردمِ دنیا، تفنگ بودرضاحدادیان...
هرگزنداشت هیچ خریدار،سعیِ منپاداش بی ریایی آیینه،سنگ بودرضاحدادیان...
.گرچه این دنیایِ فانی بی وفاستگرچه رسمش غیرِ تنهایی نخواسترود باید بود و از متنش گذشتاین گذر، میراث سبز لحظه هاستمهربانی کن! بخند و شاد باش! بی خیالی، چاره ی هرروز ماست!زندگی، دریاست! ما، در کشتی اشعشق، تنها عشق! آری ناخداست!عشق ما را می برد با خود به نورعشق، پایان خوشِ این ماجراست...«سیامک عشقعلی»...
بی تکیه گاهِ شعرِ تو، دنیا ستون نداشتغرقِ سکوت بود جهان ،چند و چون نداشتآیینه بود وصبحِ بهاری پریده رنگرگ های کوچه باغِ گل سرخ ،خون نداشتاز چشم های اَبر، فقط زخم می چکیدپشتِ سر مسافر، باران شگون نداشتفرهاد بود و تیشه ی زنگار بسته اشجغرافیای هیچ کجا ،بیستون نداشتباید قبول کرد که لیلا اگر نبودمجنون به قدر یک سر سوزن جنون نداشت. رضاحدادیان غزل عاشقانه ها...
باید قبول کرد که لیلا اگر نبودمجنون به قدر یک سر سوزن جنون نداشت.رضاحدادیان...
فرهاد بود و تیشه ی زنگار بسته اشجغرافیای هیچ کجا ،بیستون نداشترضاحدادیان...
از چشم های اَبر، فقط زخم می چکیدپشتِ سر مسافر، باران شگون نداشترضاحدادیان...
آیینه بود وصبحِ بهاری پریده رنگرگ های کوچه باغِ گل سرخ ،خون نداشترضاحدادیان...
بی تکیه گاهِ شعرِ تو، دنیا ستون نداشتغرقِ سکوت بود جهان ،چند و چون نداشترضاحدادیان...
ای آنکه چشمان قشنگت رنگ دریاستهم ساحل آرامش و هم دشت رویاستمغرور زیبایم غزل جان گیرد از تو جانا. غزال چشم تو. روح غزلهاستپیشم بمان و با دل من عاشقی کنچون بی تو دل افسرده و غمگین وتنهاستبا من بمان و عشق را نجوا کن ای دوستبا تو سرود دلبری خواندن چه زیباستتو شاه بیت هر غزل؛ هرفصل شعریهرجا که نامت میبرم در شعر؛ غوغاستلبریز خواهش می شود هر بیت شعرمآری تمام این غزل شوق. تمناستباز ازنگاهت مینویسم آه ای عشقابیات...
به تو می آیدتو ماهی ، آسمان نه ، که خدا به تو می آید در این سر زمین عجایب ، وفا به تو می آیدتو مهربانی ، در کلام شرم و حیا داری اما ، وقتی میخندی ، زیبا به تو می آید بانوی غزل هستی ، همچو گل ، هر جا شعر و غزل باشد ، شُعرا به تو می آید بانو می دانم نمیخواهی دلت با من باشد ولی اشک نه ، عجیب این چشمها به تو می آیدتو نمی دانی ،ولی وقتی به فکر می روی جلوی چشمم، صدها ،چرا به تو می آیدتو ماهی ، آسمان نه ،ستاره نه ، خورش...
باور نکردم بار اول که دیدم گیسوی تو را باور نکردم آنقدر زیبا بود ، که ماه را با خبر نکردم تو فراتر از خدا بودی ، دیدم که .. ..احساس عجیبی ست ، جذاب تر نکردم پیچیدگی چشمانت ، غرورم را زود شکستتا آمدم بگویم ، بانو عا.... دل اسکندر نکردم دنیا بر سرم آوار می گشت ، چه می کردم در طالع من نبود شادی ، دل خوشحالتر نکردم راه را گم کردم ،دلم سخت متعجب بود !که چرا ، تو را آن لحضه خبر نکردم ....؟باورش سخت ، نشود باور تو هرگز ...
موج ،بی تابانه سر بر صخره می کوبد،ولیصخره، با بیتابی دریا مدارا می کندرضاحدادیان...
در رخت خاموشی غم فروغ وجودغصه ها نثار عشق، سوزان همه وجودروزگار بی چابک در گردابی گرفتارمانده ام در پیغمبرش، بی رحم کرد وجودمرگ زورد رس، آتشی در دل افکندپرواز زندگی ما، به پایان برد وجودآن شبی که خاطرهٔ تلخ راهم پر کرداز حضور خوبان، غمی بر دلم نشست وجودبا مرگ زورد رس، هر آرزویی فرو رفتآن حسرت که در دل، بی آرام می زد وجوداما در برابر مرگ، غرور باید کند سرزیرا جان می میرد، اما خلود می کند وجودعزیزحسینی...
شعری به جان نشسته و اشکی به دیده ام دل رمیده و دردی کشیده ام در مدح عاشقی تو شعری سروده ام عالم اگر غزل بشود من قصیده ام...
هر بیتِ گیسویت غزلی است تمام اما من در وصفِ تو صد شعرِ ناتمام دارم....
چند بیت گریه می کنم وقتی بُغضِ شعر می شکندشاید روزی غزلِ اندامِ تو را تمام کنم....
با توامشب فکر تو در خیالم پر می زند عاشقانه های تو بر دلم سر می زندسالهاست به دل قبله گاه عاشقی شده ایکه بر کعبه ی دلت خالصانه در می زندروشن دل گشته ام در ره عشقت لَختی بتابکه تاریکی شبهای من با تو سحر می زندبلبل عشق به گلستان نغمه خوان شده بازچون خزان دل با تو سمت بهار ریشه می زندنیست ندیدم به عالم و افسانه چون تو شیرین ترفرهادم و تب عشق تو بر دلم تیشه می زند من از خمار چشم تو مستم به عالم خیال حتیوقتی کمان ابروانت به قلب...
برای چه؟اصرار می کنی که بمانم برای چه؟هی شعر گفته قصه بخوانم برای چه؟همراه عقل و جنون پای واژه راتا ساحت قلم بکشانم برای چهگفتی بیا به دیدن اگر فرصتی شودبر روی چشم، اگر بتوانم... برای چه؟تا بی خبر بمانم از احول روزگارهی امر می کنی که بدانم، برای چه؟چیزی بدانی و نتوانی که بدتر استایراد می کنی که چنانم، برای چه؟در انتهای مبداء و مقصد مگر چه بودگیرم که خویش را برسانم برای چه؟در آب و آتشم به تماشا نشسته ایبستی ...
شبی بر چشم من موی سفید همسرم افتاد و اشکی گونه غلطید و به روی بسترم افتادمیان ابرهای روشن و تارِ ترِ گیسوبه دام افتادم و صد واژه از چشم ترم افتادبه یاد آمد گل سرخِی میان موج گیسویش و هُرم آتش عشقی که بر خاکسترم افتادغزل در حلقه های موی تاتارش چنان پیچیدکه از تیغِ جنون خونِ جگر بر دفترم افتادقرارم در فغان آمد به رقص بافه ی مویشبه استشمام عطر طُره حالی بهترم افتادشمیم موج افسونگر مشامم را چنان پ...
نامت تا بر زبان با من است سودای تو دیگر نام من است ز سودایت زخمی ز بالان خوردغم نباشد گوهر غمی چون تو من استگفتی گر روزی نباشم فراموشت شوم از من بر نیاید نام تو بر سینه کفن است تار های نفسم با غم تو درگیر است فرشته وصال امشب به مداوا رفتن است درد و رنج جوانی کشیده ام تو را دیده ام می خندی و نفس باشد ،امشب مستی من است عزیزحسینی...
زیر تار گیسوی تو دنیا بمیرد گُنه ز جانب من دنیا بمیردبر مرکب عشق تو گشته ام قوبخند که قوی تنها زیبا بمیردهر شب به هوای تو گرفتارم هرکه مجنون شما گشته ها بمیردبر دیده ی تو دائم شدن شاعر با تو سعدی حافظ مولانا بمیردبانوی غزل هستی من چشم به راهت عزیزتو شاعر این قرن غزل ها بمیردعزیزحسینی24/6/1402...
گُلِ خورشید پژمرده ست،می دانی؟...نمی دانیدلِ آیینه آزرده ست،می دانی؟... نمی دانیشب است و کوچه ی آه و غرورِ آسمانی که--شبیه من،زمین خورده ست،می دانی؟...نمی دانیوَ گوش کاج ها بی تو پُراز فریادِ تاریکِ--کلاغانِ سیه چُرده ست،می دانی؟...نمی دانیعجب جشن قشنگی!میز آماده ست،امّاحیف--کسی سهم مرا خورده ست،می دانی؟... نمی دانیشده خالی گلوی شعرم از آوازهای مستقناری درقفس مرده ست،می دانی؟...نمی دانیگُلی لبریز افسون،بی خیال گریه ...
وَ سطر آخر است وسایه ای بر خاک می ریزد--که تندیسی تَرَک خورده ست،می دانی؟..نمی دانی نمی دانیرضاحدادیان...
گُلی لبریز افسون،بی خیال گریه های شمع--دلِ پروانه را بُرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
شده خالی گلوی شعرم از آوازهای مستقناری درقفس مرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
عجب جشن قشنگی!میز آماده ست،امّاحیف--کسی سهم مرا خورده ست،می دانی؟... نمی دانی رضاحدادیان...
وَ گوش کاج ها بی تو پُراز فریادِ تاریکِ--کلاغانِ سیه چُرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
گل خورشید پژمرده ست،می دانی؟...نمی دانیدلِ آیینه آزرده ست،می دانی؟... نمی دانیرضاحدادیان...
لابد نمی داندمانند بادی در دل صحرا شتابانمچون برگ پاییزی که فرش هر خیابانمرویای دریایی شدن دارم به سر اماصد آبشار از شانه های خود گریزانمبس شوکران از باده آوارگی خوردمصدها کویر از تشنگی لبریز بارانمچون موج سرکردانکه سر بر صخره میکوبدسیلی خور شب های دامنگیر طوفانمبا هر بهار از پیله ی خود سر درآوردمدیدم که در آغار سرمای زمستانماز من چه میخواهی برو ای عمر بیحاصلسودی نبردم از تو و در فکر تاوانماینسان که در بندم...
لن ترانیحریم ظلمت شب پرتوی از نور می خواهدچراغ روشنی در سقف سوت و کور می خواهدبتاب از هر شعاع روشنایت آسمانم راتجلیگاه خوبان جلوه ای پرشور می خواهدبیا اکنون که مشتاق تو هستم دلبری فرماکه استبصار موسی رعد کوه طور می خواهدببین در شانه های خود پرندی از شرر دارممگر پروانه ای در سوختن دستور می خواهدبریز از شوکرانت باده ای در کام سرمستیکه از جام شرابت حبه ای انگور می خواهدکسی که ناصبوری می کند رخسار جانان رابه جای لن ت...
بیگانه نیستیدر آرزوی روی تو مردن خطا نبودراهی به جز برای تو بودن مرا نبودبی شک اگر فدائی رویت نمی شدمشیدائی و ترانه و حال و هوا نبودوقتی که بی بهانه تو را جار می زدمدر جان خسته صحبت هول و ولا نبودای شوق بی دلیل من ای ماه آرز وجانم به غیر درد و غمت مبتلا نبودهر گوشه ایکه دیده ام آنجا فقط توئیمهرت ببین چه کرده غمت در کجا نبود؟بیگانه نیستی چه بگویم برای توبین من و تو قصه چون و چرا نبودای کاش فصل چلچله ها وقت ن...
چه خواهی کرد؟سرآغازم چنین شد لحظه پایان چه خواهی کرد؟بگو آخر تو با دلخسته ای ویلان چه خواهی کرد؟نمی دانم در این راهی که دنبال تو می گردمدر آخر با من سرگشته و حیران چه خواهی کرد؟اگرچه برده ای از یاد خود قول و قرارت رامرا با کوچه های بی سر و سامان چه خواهی کرد!به بادم داده ای و آخر این کار معلوم استکه با افتاده کاهی در دل طوفان چه خواهی کرداز اینکه هستی ام بازیچه ی ناز و نگاهت شدببین روزی برای دادن تاوان چه خواهی کرد؟...
شکر ریزهر گوشه کاشانه گلاویز دلم بودماه شب ویرانه شباویز دلم بودغوغای کلاغان و تماشای درختاندنیای مترسک زده جالیز دلم بودکو فصل بهاری که برویاندم از نوامید خیالی که به پائیز دلم بود؟سنگم زدی ای دشمن دیرینه حلالتبی مهری آئینه نمک ریز دلم بود!یک پنجره از پرتو خورشید نزاییدهر بغض نهانی که سحرخیز دلم بودخوناب جگر بود و دلاشوب ندامتآن گوهر دُردانه که سرریز دلم بودبا تلخی سرشار بلا از چه بگویم؟نجوای کلام تو شکر...
تکرگ آبادشب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟بیابان جز امید ابر و بارانی مگر دارد؟چه غم از دوری ساحل تهِ امواج دریا رادر این آوارگی امید سامانی مگر دارد؟میان نقشه ی جغرافیای شهر هشیارانسر دیوانه جز رویای زندانی مگر دارد؟جنون آباد بی نام و نشان این تگرگ آبادبه غیر از خانه لیلی خیابانی مگر دارد؟دلاشوب خزان در بقچه های سرد یلدائیبه جز تشویش سرمای زمستانی مگر دارد؟گرفتم عطر یوسف پر کند اقصای گیتی رامیان ناصبوران پ...
حدیث آرزومندیمن آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانمچنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانمبروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیزرها در باد و باران راهی فصل زمستانممیان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانیاسیر پرسه های سهمگین هر خیابانمهنوز از نغمه های من تمام بیشه لبربز استشباویز شبانگاهم که در ویرانه پنهانمحدیث آرزومندی سری دیوانه می خواهدچه گویم قصه هائی را که میدانی و میدانمکنون با خاطرات رفته دنبال چه میگردی؟بمان...
خورشید مجسمپلکی بزن ای آینه ی صبح دمادمای مظهر سرزندگی عالم و آدملبخند تو جانمایه بالندگی ماستچشمان تو با گردش هر ثانیه مرهماز قامت رعنای تو قد قامت هستیرخساره زیبای تو خورشید مجسمای فصل پر از برکت باران طراوتسرشاخه لبریز شکوفایی و شبنمپاشیده شمیم تو به هر شاخه نرگسپیچیده نفس های تو در بوته مریممائیم و تمنای تو ای ابر بهارانسرچشمه جوشان و گوارائی زمزملبریز نگاهت شده زیبائی گل هاایکاش نگاهی بکنی جانب ما ه...
ماه خوابیده ست،امّا چشم اَبرآلودِ منپشتِ پلکِ پنجره،بیدار باقی مانده است رضاحدادیان...
سایه ای پُرزخم،مانندِمریضی لاعلاجبین مرگ و زندگی،ناچار باقی مانده استرضاحدادیان...
حتم دارم بی تو آغوشِ خیابان را فقطرفت و آمدهای بالاجبار باقی مانده استرضاحدادیان...
اجتماعِ چشم زخمِ نارفیقان ، پشتِ سرروبه رویم لشکرِتاتار باقی مانده استرضاحدادیان...
جستجوگرها اگرچه رفته اند امّا هنوزیک نفر در زیر این آوار باقی مانده استرضاحدادیان...
های های اَبرها و هوی هوی بادهاهای و هویی در جهان اِنگار باقی مانده استرضاحدادیان...
چکّه چکّه می چکد آه از لبِ پروانه وغنچه غنچه باغ را اِنکار باقی مانده استرضاحدادیان...
بی گمان مانند برگشت صدا در کوهسارشِکوه هایم را فقط تکرار باقی مانده استرضاحدادیان...
آجر آجر تکّه اَبری تار باقی مانده استآسمان با تکیه بر دیوار باقی مانده استرضا حدادیان...
آجر آجر تکّه اَبری تار باقی مانده استآسمان با تکیه بر دیوار باقی مانده استبی گمان مانند برگشت صدا در کوهسارشِکوه هایم را فقط تکرار باقی مانده استچکّه چکّه می چکد آه از لبِ پروانه وغنچه غنچه باغ را اِنکار باقی مانده استهای های اَبرها و هوی هوی بادهاهای و هویی در جهان اِنگار باقی مانده استجستجوگرها اگرچه رفته اند امّا هنوزیک نفر در زیر این آوار باقی مانده استاجتماعِ چشم زخمِ نارفیقان ، پشتِ سرروبه رویم لشکرِتاتار ب...