متن غزل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل
باید برای رفتن از اینجا به فکرِ
یک نردبان از خاک تا افلاک باشم
بنا نبود که لب وا کنم ،یقین دارم-
-به لطف تو دل من تشنه ی سخن شده است
این مسلمانان مرا کشتند گو کافر کجاست
جانمازم را نمیخواهم بگو ساغر کجاست
کار من از مُهر و سجاده به میخانه رسید
خون من خوردند این مردم بگو داور کجاست
خضر با این عمر پا سابید و کامم تلخ کرد
راه تا میخانه کوتاه است اسکندر کجاست
اهل دل یا...
دو فنجان حرف داشتم
در تلاطم سکوت
از دهان افتاد
حالا، در بستر کافهی انتظار
من ماندهام
و انتهای روزی که
غزل داغ نبودن
در گوش افق
زمزمه میشود
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
نُت های خیسِ پنجره هاشور میخورند
باران برای گریهی گیتار خسته است
قابی که روی دستِ چپم خواب رفته است
از خوابِ عکسِ «دست نگه دار!»- خسته است
روی دفتر، لای دفتر، پشت دفتر، پس کجاست؟
شاخهگلهای سرودن: «عین و شین و قاف» کو؟
گوشهی چشمم چراگاهی برای ابرهاست
هر چه رشتم، پنبه شد، چوپانِ این اطراف کو؟
ز شوقِ دیدنت، دل از آیینه میپرَسد
کدام چشم دیده چنین تصویرِ جانان را؟
«میخانهی دل»
هر که در میخانهی دل، جرعهای نوشید از او
مست شد، بیخویش شد، افتاد در آغوشِ او
من به بزمِ عشق، چون شمعی به جانم سوختم
روشنی بخشیدم و خود را به آتش افروختم
هر که را دیدم، به معشوقش سپرد آرامِ جان
من به محبوبم رسیدم، ساقیام...
اهل کاشانم من
تا حدودی شاعر
تا همیشه عاشق
من پر از واژه و حرف و سخنم
مهربانم من و آیین دلم مهر وصفاست
من به مهمانی چشمان شما محتاجم
یک نگاه آرام یک سر سوزن عشق
یک تبسم ، لبخند
دلخوشم چون سهراب به صدای آبی
به پر پروازی...
تو نیستی
و تمام دلتنگی هایم
از ظرف آرزوهایم سرریز می شود
تا آغوشم را پر کنند از درد
تو نیستی
و همه ی ابرهای دنیا
از چشمانم
غزل وار چکه می کنند
تا اندوهبار
به اسم شاعر آوازم دهند
که من مریض از تو نوشتنم
دختری از امت عیسی دلم را برده است
یا محمد یاریم ده تا مسلمانش کنم
میروم در شب بگردم تا که حیرانش کنم
با دو خط شعر و غزل باید که مهمانش کنم
موج گیسویش به سان تندبادی فتنهگر
میکشد سویش مرا شاید پشیمانش کنم
لعل اون لبهای شیرین میکند...
از صبح تا غروب لبِ پنجره فقط
کارَت شده ست محو تماشای او شدن.
شبهای تار، مثل سه تار شکسته ای
در های و هوی دنیا، بی های و هو شدن
از چشمِ آسمان شده جاری شرابِ آه
فرصت فراهم است برای سبو شدن
پوسیده است قالیِ شعرت، بهانه ای-
-دیگر نمانده است برای رفو شدن
در انتهای دفترِ عمرِ شکوفه نیست-
-چیزی به جز حکایتِ بی رنگ و بو شدن
ای دل! چه سود می بری از باز گوشدن؟
با چشم زخمِ پیر و جوان روبه رو شدن
ریختی ای دل به پای این وآن اشک ،ای دریغ!
دور تا دورِ تو جز مُشتی نمک نشناس نیست.
بَذر باش و تا ابد پنهان بمان در ذهنِ خاک!
سرنوشتِ ساقه آخر سَر به غیراز داس نیست
مِثل برگی زرد که افتاده از چشمِ درخت
واژه های تو شبیه قبل با احساس نیست