ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق ..
گر جان طلب کنی فدای جانت ...
امشب نَظر به روی تو از خواب خوشترست ...
هوشَم نماند با کَس ، اندیشه ام تویی بس...
رها نمی کند ایام در کنار منش که داد خود بستانم به بوسه از دهنش ️️️
عَوضِ تو من نَیابَم؛ که به هیچ کَس نَمانی️
کجا روم ؟ که دلم پای بندِ مهرِ کسیست..
گر توانی که بِجویی دلم امروز بجوی ...
با تو برآمیختنم آرزوست ...
سر زلفت ظلمات است و لبت آبِ حیات..
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس..
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم..
به کسی نِگر که ظلمت بزُداید از وجودت
تا برفتی ز برم صورتِ بی جان بودم..
می روی و مقابلی ، غایب و در تصوّری
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی...
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم ...
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم..
بی رُخت چشم ندارم که جَهانی بینم...
من دل از مهرش نمی شویم،تو دست از من بشوی…
مرا روی تو مِحراب است در شهر مسلمانان...
هزار سال برآید همان نخستینی ..
من آزادی نمیخواهم ،که با یوسف به زندانم
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی