پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مَن شاعری در شعر مَدفونمسُر خورده ام در عُمق افکارم سینوس و جَبر و احتمالم رازخمی نمودم پایِ اشعارم وقتی دَهانم شعرهایم شُدجُغرافیا، تاریخ را سایید ساعت به سمت دَرد رو کَرد و در اِنزوایی توله اش زایید از صُبح تا شب جُفت بازی ها با مصرعی در ژانرِ هرجاییمن بارها سِقط جَنینم را قِی کرده ام در سَطل تنهاییاز من فقط یک جُرعه جا ماندههُورتَم بِکش از توی فنجانتیا استخوانم را بِکش بیروناز لابلای نیشِ دندانت ...