
دکتر سید هادی محمدی
اشعار کلاسیک
بر جغرافیایِ تاریخ
قلبها را
نقطهچین کشیده اند
تا بمبها
راحتتر
مسیرشان را پیدا کنند
سوم مهر ماه 1404 شمسی
قالب شعر :
پریسکه
وقتی که میفهمی دلم از آسمون سیره
یا پشت لبخندی چرا پهلو نمی گیره؟
وقتی میوون غصه ها درگیر احساسی
سخته که دنیای پراز دردامو بشناسی
هرجا که اشکامو کنار میز می چینم
با توو سری های تبم عکساتو می بینم
با رفتنت تاول زده قدقامتِ ساعت
لبریزه لبریزه تموم...
صدای عشق به جوش آمد
از انفجارِ جسارت ها
جهان ِ منطق بی رحمی
در امتدادِ قضاوت ها
لَبی و آیه ی گیلاسی
نشسته بر یَقه ی تب دار
چه ترس از رُژ خونینت
نَمِ دهان و سرایت ها
خراش خوردنِ قلاّده
به دورِ جاذبه ی ماهت
وَ نو به...
دوست داشتن
چکانیدن سنگ
بر کلیه های
پنجرهای
در شب نیست
نه صدایی دارد
نه شکستنی را خبر میدهد
مثل نفوذ سربازانِ باران
در ریشه ی دیوارهای شهر
تو در سایهام راه میروی
و من
باد را
روی شانههایت بازجویی میکنم
دوست داشتن
یعنی بگذارم خیابانها
صورتِ تو را بیاموزند...
سهمیه ی عشق را که کم کردیم
چاههای احساس ترک برداشت
اوپکِ قلبم
بشکه بشکه خر شد
بندرِ نگاهت
اسکله های اسکول امیدم را بلعید
بهای یک بغلِ ساده
به نفتِ خون سنجیده شد
قالب شعر :
حجم
در شهرِ پُر آشوبِ باورها
گوساله ی کوری دَهن وا کرد
اِفلیج نعشش بر سَرِ خودکار
یار و مریدی تازه پیدا کرد
از شاخ تا دُم سجده لیسیدند
خُفاش های پهنِ بر دیوار
دنیای تنگش صندلی با چرخ
نُشخوار های سَمّی و بیمار
در لابلای معده ی تزویر
مُشتی منافق...
عُمری حدیث سایه و بارانِ واژه ام
جغرافیای دَرهَم و طوفانِ واژه ام
بر امتداد عمقِ معمّای بی کسی
تشییع سوت و کورِ خیابانِ واژه ام
شمّاطه ی دهانِ ملخ های هَرزه گرد
باور نکرده اند بیابانِ واژه ام
بی اختیار هق هق باور شکسته شد
در چشم نابلد...
کنارِ دردِ خیابان، دُچار پوچی عرفان
گرفته خشمِ تفنگی ، قُنوت چانه ی انسان
چقدر چترِ فریب است، با تگرگِ دوراهی
میان کوچه صدایِ، اذانِ توله ی باران
چه اِنتحارِ عجیبی، در انتهای تَبِ گُل
چکیده داسِ تظاهر، به جانِ شیشه ی کاشان
خشابِ قُرص دَمادم جوابِ مسئله ها شد...
آفت زده ی کاکلِ هذیان هستی
با زاویه ی زهازه مهمان هستی
دستت نرسید بر دُمِ شیرِ زَبان
در وادی استعاره حیران هستی
باز هم تاس مرا بر تَنِ خود بُر زده است
تا که حافظ نَکِشد جورِ منِ خانه خراب
لَب به فوّاره ی خونم زده ام دست بِکش
از سَرابی که در آن می شنوی بوی کَباب
من در این هَمهَمه ی شعر خطرناک شُدم
روحِ نارِنجَکیم دست به ضامِن بُرده...
عمر
آنطور که فکر میکردیم
نه یک خطِ صافِ اتوبان
که از نقطهی «تولد» به «نهایت» میرسد
و نه یک طومارِ از پیش نوشته شده
که هر روز
برگِ جدیدی رو میکند
عمر شبیه یک گنجهی کهنه است
پر از لباسهای اندازهی «فردا»
که هیچوقت «امروز» نشدند
و بویِ ناخوشایندِ...
تَشنّج و کَف و یک جیغ ناگهان کافی است
برای نَشئه شدن لیسِ استکان کافی است
شَبیه کِرم که در زیرِ بیل می لولد
شروع مرگِ شما با همین تِکان کافی است
چه بیت ها که در آوندِ مغز ، جان دادند
جِنازه ای سَرِ خودکارِ این دُکان کافی است...
تو را که بوسیدم
ساعتِ مچیام
به زبان دیگری تیکتاک کرد
زیرِ آوارِ شَهرِ بیداری
با هِگِل، توی خواب میخندم
پُشتِ ته مانده های نِفرینت
بی اَمان رویِ آب میخندم
پایِ چَشمَم، سَگی وَرم کردو
دُم تکان داد سوی انسانها
آخرین پُک به روی شعرم را
می مَکد در کَفِ خیابانها
سِکته کرده دوباره اَفکارم
باورم زخمِ ناکَسی دیده
یک جِنازه...
تو
نه یک برگِ خشکیده از پاییز
که در مُشتم دندان قروچه کنی
و نه حتی
خاطرهای از دودِ غلیظِ قهوهخانههای قدیمی
تنباکو، رفیق!
تو، تو، تو
پادکست پخش نشده ای از ریهها هستی
صدایی خفه از سلولهای سرطانی که
در کُنجِ تاریکِ یک کافهی شلوغ
با ریتمِ «پلکیدن»های ناگزیر...
وقتی دُکطر برایم نُصخه نوشت
بلعیدمش
ده ماه است آبستن عُصتاد هستم
قالب شعر :
سه گانی
توضیح اینکه :
سهگانی یک قالب شعری است که از سه مصرع یا سه سطر پدید میآید و در پایان آن، ضربه ی ذهنی میخورد. این قالب در سه شاخه ی کلاسیک، نیمایی...
با تاسِ بد افتاده ی تب دار
آینده ی در انزوا مُرده
لای ورق های دل و گشنیز
رویای آس من، تَرَک خورده
هر لحظه مجذور خطرناکم
مجموعه ی منفور تنهایی
حجمِ تمامِ بی کسی ها را
پُر میکند پرگار رسوایی
تصمیم بَد، کبرای داغونم
از فلسفیدن شکل میمونم
حمّام...
وقتِ تلفظِ حماقت
دهان درّه ای بلغور می کرد
( گلابی باید قرمز باشد
وگرنه اصلاً گلابی نیست)
خیره شدم به خیار
که در آب دوغِ رقیقِ عصر
مثل مکعب مستطیلِ فلسفی
شیهه می زد
کمی آن طرفتر
هشتگِ (حقیقتِ تلخ)
استفراغِ افاضات استقرا می کرد
(موز فقط با پوستش...
من به دُنبالِ تو بودم نگران وقتی که
تو در آغوش لبالب، هیجان وقتی که
قَد فروخورده ام از این همه سرگردانی
در رکوعی به تماشای کَمان، وقتی که
پاره های بَدَنم رو به غَمت میرقصند
وای، اَز پنجه ی جادویِ تکان، وقتی که
ثانیه از سَرِ بی حوصلگی پَس,...
من مانده ام با اِنتهایِ درد
در امتدادِ خیسِ بارانها
با نَعشِ خود خَط میکشم هَردَم
بر روی احساسِ خیابانها
وقتی که پای فکرِ من از تَب
تاوَل زده درمُشتِ لَب هایم
سر میزنم بر عقده هایی که
بیرون جَهید از یادِ انسانها
یَخ بسته رویایی که می دانی
بر...
پردهها افتادهاند
صحنه، روشنتر از همیشه
نورافکنها بر تنِ سایهها می کوبند
گوش کن به زمزمهیِ (تو زیبایی)
که در آن
( تو کافی نیستی) نقاب بسته
ببین ( انتخاب آزاد را)
زنجیری از جنسِ ابریشم
هر تار
پلکانی به سویِ بلندپروازی
هر پله
تلهیِ تلو تلویِ پنهان
دستهایِ نامرئی...
نشستم کنار خودم سالها
به فکر تو و عشقِ ناجورتم
درونم پر از انحنای سکوت
توو اندیشه ی عیشِ کیفورتم
تو با هر کسی که بهم ریختی
چرا تاسِ نردش خراب اومده؟
نفس روی هر ساحلی دوختی
براش تا ابد هی سراب اومده
تمرکیده بودم میونِ غمم
برام قصه ی...
اخبارِ ناگفته
در دهانِ بازِ فاشیستی تمساح های نیل
میچرخند
کلمهها
تکههای گوشتِ آویزان از قلابِ زبان
دستِ نخهای پنهان
عروسکگردانِ افکارِجهان
چشمهای دریدهی مانیتور
سوال از آزادی را
فیلتر میکند
و پاسخ
در سکوتی بیصدا
همبستر بزاق
به حلقومِ هیچ می رسد
در مرامِ فرزندان کابالا
هر نقطهی پایان...
در شهری که آسمانش
پا به ماهِ
سقفِ چاکخوردهی انباری متروک است
گرسنگی
علی البدلِ رنگ پریدگیِ آینههاست
دستها
سایههای رقصنده در آغوشِ هیچ
و شکمها
دفترچههای خاطراتِ خالی
از بویِ نان
از طعمِ سیب
از آمیزشِ غضروف های فریب
مردی در میدان
با کلاه خودی از آرزوهایِ آمپاس
خطوطِ...