
دکتر سید هادی محمدی
اشعار کلاسیک
من مانده ام با اِنتهایِ درد
در امتدادِ خیسِ بارانها
با نَعشِ خود خَط میکشم هَردَم
بر روی احساسِ خیابانها
وقتی که پای فکرِ من از تَب
تاوَل زده درمُشتِ لَب هایم
سر میزنم بر عقده هایی که
بیرون جَهید از یادِ انسانها
یَخ بسته رویایی که می دانی
بر...
پردهها افتادهاند
صحنه، روشنتر از همیشه
نورافکنها بر تنِ سایهها می کوبند
گوش کن به زمزمهیِ (تو زیبایی)
که در آن
( تو کافی نیستی) نقاب بسته
ببین ( انتخاب آزاد را)
زنجیری از جنسِ ابریشم
هر تار
پلکانی به سویِ بلندپروازی
هر پله
تلهیِ تلو تلویِ پنهان
دستهایِ نامرئی...
نشستم کنار خودم سالها
به فکر تو و عشقِ ناجورتم
درونم پر از انحنای سکوت
توو اندیشه ی عیشِ کیفورتم
تو با هر کسی که بهم ریختی
چرا تاسِ نردش خراب اومده؟
نفس روی هر ساحلی دوختی
براش تا ابد هی سراب اومده
تمرکیده بودم میونِ غمم
برام قصه ی...
اخبارِ ناگفته
در دهانِ بازِ فاشیستی تمساح های نیل
میچرخند
کلمهها
تکههای گوشتِ آویزان از قلابِ زبان
دستِ نخهای پنهان
عروسکگردانِ افکارِجهان
چشمهای دریدهی مانیتور
سوال از آزادی را
فیلتر میکند
و پاسخ
در سکوتی بیصدا
همبستر بزاق
به حلقومِ هیچ می رسد
در مرامِ فرزندان کابالا
هر نقطهی پایان...
در شهری که آسمانش
پا به ماهِ
سقفِ چاکخوردهی انباری متروک است
گرسنگی
علی البدلِ رنگ پریدگیِ آینههاست
دستها
سایههای رقصنده در آغوشِ هیچ
و شکمها
دفترچههای خاطراتِ خالی
از بویِ نان
از طعمِ سیب
از آمیزشِ غضروف های فریب
مردی در میدان
با کلاه خودی از آرزوهایِ آمپاس
خطوطِ...
بر فاتحه ی عشقِ تو هر دَم صلوات
صد مرتبه بر شکلک آدم صلوات
با سرفه ی عاشقی کُلاهم افتاد
بر حادثهی شِفای شلغم صلوات
در جنگل همیشه خزان مرگ می وزید
برجان سردِ الکُلیِ دُلمه های تاک
شَلّاق خورده با تَنه ی سَرد و فرفری
انگورهای لِه شده ی مَستِ روی خاک
کفّاره ی کراهتِ خرگوش پر زده
در آسمانِ کودکیِ اقتصادِ درد
پستانکِ نحیف پر از آب قند و هیس
درجا زده کنارِ...
سالهاست قاتل اردوگاهی شده ام
که آواره ترین لحظه های درد را به صلّابه کشیده
طوفانِ طراق
طپانچه ی تپانچه های طاق باز را از طمطراق انداخته
کلاغ ها
آبی
خیس
لیز
هیز
شاید هم صابونی اند
خروش خروس
مُشتی جوجه ی پاییز ندیده را کنار قابِ برفکی ، پیچ...
ساعتها
از دیوار، فرو ریختند
با لکنت
با غبار
ذراتِ سرطانی زمان،
در ریههای شهر نفستنگی آوردند
پلها،
بیصدا، از هم گسستند
دیگر هیچ دستی
عرض رودخانه را نمیفهمد
تلاطمِ آبهای مرده
رمه ها را رمانده
آینهها
تصویرِ جویده را
بر چشم های قرمز تف کرده اند
در هندسهی هرزه...
بی سرانجام روی بالشِ خیس
تبرِ درد کودتا میکرد
همه جای اتاق خونی بود
انتهای مرا جُدا میکرد
چشم های همیشه بارانی
رویِ کاشی شبانه سُر میخورد
تَهِ دنیای باورِ مرطوب
نبضِ عکسِ جنایتی می مُرد
بین دندانه های فُرمالین
لبِ آغشته ی دُعا جان داد
بعد این، روزگار خواهد...
شهر، یک حنجرهی بزرگ
کوچه، تارِ صوتیِ لرزان
مردمان، نتهای سرگردان
صبح که میشود
دهانها
زودتر باز میشوند
انگار کلماتِ از خواب بیدار شده
عجله دارند
تا روی آسفالت کش و قوس بیایند
شنیدی؟
دیدی؟
گفتند که…
منقار های پنیری
سرمست از این همه واژه
زیر درخت آلبالو
دستمال سفره...
دیوانگیِ شعرِ مرا از بر کن
بی مایه ترین شاعرکان را خَر کن
هرگاه به صفحه ی دلم می آیی
قلّاده بگیر و بی صدا عَرعَر کن
در امتداد یک ریل متروک
جایی که هیچ قطاری از ما عبور نمیکند
فریم به فریمِ عشق
در یک صفحه ی نمایش شکسته
رقصِ تاک تیک میکند
زمان، یک گلیفِ خالیست
در فونتی که دیگر پشتیبانی نمیشود
تو، یک الگوریتمِ پیچیده
تَهِ آمار پلاسیده
من
"دستورِ پرش"ی که هرگز اجرا...
کمی مَرام چَرخ کُن
برای ابتکار های رفتنت
که قلبِ لَنگ پایِ من
نمیرد از اذانِ لَخته لخته ی
هَوار های رفتنت
کمی سُکوت جور کن
در اوج انتقام اُمّتِ بهانه ها
فقط نگاه کن که خوش نشسته ای
میان اولین عیادت از گلوله و کمانه ها
کمی یَواش تر...
چشمها
حفره هایی رو به دنیای خط خطی اند
وکلمهها
پرندگان مهاجری را
در آسمان ذهنشان گم کرده اند
وَ روی دیوارِ ناخواندهی زندگی
با مغزهایی لرزان
نقشِ غریبهیِ ناگفتهها را
با دندانِ بی اعتمادی می جوند
سکوت
ترجمانِ بیصدایِ فریادشان شده
حروف در آینهیِ ابهام
کدامین ( سی -...
گِره زدم غزلم را شبی به پای ردیف
فقط به یاد تو بوده سَر و صدای ردیف
شبیه کودکِ ترسو دخیل روسری ات
گرفته فاصله را دستِ ادعای ردیف
برای محوِ فراموشیِ جهازِ جنون
بیا دوباره رفو کن جناغِ نایِ ردیف
پناهِ خاطره در خاکریزِ افکارم
دریده قافیه ها را...
یک عمر دلم معتکفِ کرببلا ست
در سینه فقط پرچمِ سرخِ مولا ست
سوگند به ضَجّه ها و اشکِ فُطرُس
هر روزِ زمین تلاوتِ عاشوراست
در سیناپس های توو در تووی خیال
پژواکِ گامهایت
رقصِ جنونآمیزِ ذراتِ کوانتومیست
عشقِ ما، نه خطی، نه دایره
تلاقی انتگرالِ بینهایتِ احتمالات
در گسترهی مهآلودِ عدم است
بریل تنم را که لمس کنی
تب ام آتش میگیرد
پلک میزنی، الگوریتمِ نویی متولد میشود
پر از کُدهای حسِ نابِ تو...
در چلّه ی تو هِلال روحم صَفر است
نامم به پسر خواندگی ات مفتخر است
پایِ نفسم تنگ شده یا مَولا
پیچیده ترین نُسخه ی حالم سَفر است
نفرت
نه بهانه ای است در قفس
نه رودی که دریا زده شده
نفرت
همان لحظهی موهومِ توست
که از آینهی مسموم روحت
عیسی مصلوب و موسی مضروب است
فریادهای بیصدا
در کشاله های مغزت میپیچد
واژهها با غرغره ی نستعلیق
زخمهایی عمیقتر از (گرند کَنیون)
و هر لبخند
ماسکِ...
قسم به خدای غم و دلهره
من از بی تو بودن جهانم پُره
شبیه زنی پشت سیم سکوت
که از بوق اشغال هم دلخوره
من و لای خط لبت چال کن
بگیر و بچرخون و بالا بیار
بچسبون قلّابتو رو تنم
غریب و زمین خورده تنها نذار
بیا جشن بارون...
دردِ من چکّه چکّه میریزد
لایِ زخمِ عمیقِ افکارم
با هیاهوی ساعتِ تَب دار
می پرد چُرتِ سردِ خودکارم
واق واقِ حُبابِ مهتابی
روی سقفِ اتاق دلگیر است
شاعری که حصار می بافد
از دهانِ بهانه ها سیر است
از تنِ واژه ی کَپَک خورده
شعری از انتظار می دوشم...
در این لاشه زار
که قلبش از آسفالتِ داغ تلو تلو میخورد
و رگهایش، بزرگراههایی پر از ماشین های مشدی ممدلی است
ما میدویم
پا به پای سایههایمان
در تعقیبِ چیزی که هرگز نمیرسد
باورهای سیمانی
چغاله ی ذهنمان
و پنجرهها
قابهای شُل از نگاههای شَل اند
هر کداممان جزیرهای...