جمعه , ۱۲ خرداد ۱۴۰۲
ریه ها را دوباره پیچیده املای توتون های سیگار...
اگر این درد خلاصی ندهد این بارمدار را در وسطِ تختِ خودم میکارم...
روح نارنجکیم دست به ضامن برده...
هر چه آمد به سرم زیر سر خودکار است...
برای از تو نوشتن هنوز مغرورم...
بسم الله الرحمن الرحیم در پادگانِ زخمی و بیدار باشِ شباز بُرجکِ نگاه کسی کلّه پا شدمذهنم مچاله شد کفِ پوتین گریه هادر متنِ انفرادی شعری رها شدم سربازهای خسته ی بیتم گرسنه اندفرمانده کنایه، ته دیگ مُرده استسهمِ تمام زاغه ی افعالِ خورده رابا تانک از میان افاعیل ، بُرده است نارنجکی خزیده کنارِ جناس غمتا منفجر کند غزلِ اعتراض رابرروی دفتری سر باتونِ قافیه از نو نوشته...
بسم الله الرحمن الرحیم وقتی که میفهمی دلم از آسمون سیرهیا پشت لبخندی چرا پهلو نمی گیره؟ وقتی میوون غصه ها درگیر احساسیسخته که دنیای پراز دردامو بشناسی هرجا که اشکامو کنار میز می چینم با توو سری های تبم عکساتو می بینم با رفتنت تاول زده قدقامتِ ساعت لبریزه لبریزه تموم کاسه ی عادت رحمی بکن بر جیغ های ساکت فالم جون من و دلشوره ی عطرای رو شالم می ترسم از امروز هایی که همش دیرهبختی که توی شوری فنجون میمیره ا...
بسم الله الرحمن الرحیم الاغها روی اقتصاد جفتک پران انارِ عدالت، آب لمبویِ ماکیاولی اصاطید ، هندوانه قشو می کنند چه سبقتی گرفته اند برای مالیدنِ تخم های! کاکتوووووووووووووووووووس اشکِ پرولتاریا و هاون نانِ دریچه ی آئورت رادیو آوا، روسری آبی قِی می کند. دلم گزِ تَدمُر می خواهد و فالوده ی صنعاء ( ه ن و ر ا و) ی (ه ن و ر ا و) 📝 سید هادی محمدی...
بسم الله الرحمن الرحیم هَوای مُنزویان زخمی از حسادت خیس جهانِ ترس فرورفته در رشادت خیس دوباره نیمه شب و صفرِ ساعتی مجروح چقدر گریه بکارم برای عادت خیس قسم به ترکش غم روی خطّ پیشانی بُریده ناف مرا گوشه ی ولادت خیس غریبِ از نفس افتاده را نمی بلعی؟ شبیه حضرت ذَالّنون در سعادت خیس همیشه دلخورم از توله چتر بارانیبه زیر چکمه ی غم میدهد شهادت خیس مریضِ عشق تو را بر ضریحِ موهایت دخیل بسته ام عمری تَهِ سیادت...
بسم الله الرحمن الرحیم عُمری حدیث سایه و بارانِ واژه ام جغرافیای دَرهَم و طوفانِ واژه ام بر امتداد عمقِ معمّای بی کسی تشییع سوت و کورِ خیابانِ واژه ام شمّاطه ی دهانِ ملخ های هَرزه گرد باور نکرده اند بیابانِ واژه ام بی اختیار هق هق باور شکسته شد در چشم نابلد نَمِ پایان واژه ام آنقدر از نگاه تو دوشیده ام غزل مثل ردیف و قافیه چوپان واژه ام پیوسته سمت ریلِ غمت قبله کاشتم با هر اذان...
سلام ای آخرین جامانده ی پوسیده بر دیوار و بارانی ترین چتر انه های وحشی دیدار زمین هیز و زمان در چنته ی تکرار بسامدهای بی مقدار و حس شاعری با ردپای ناقص افکار همین جا صبر کن یکدم کنار ذهن دلشوره سوالی را که می پرسد برای پاسخ انکار چرا این قدر کم جانی؟ چه داسی شیشه ی باریک قابت را درو کرده؟ و دندانی که یادت را میان دشت قالی ها ولو کرده سلامٌ قَولَ مِن رَبٍ برای قامت پوسیده ی بابای در ...
حضرتِ جاذبه در قصّه ی تَر جامانده اشک در مَعبرِ شب عُقده ی چیدن داردآنقدر غُصّه زیاد است که هر پنجره ایاز بُلندای تنم شوقِ پریدن داردبعدِ تو درد شدن ماضی استمراری استرو به آینده ی تاریک بُنِ فاصله ها در سکوتی ابدی روح زمان سررفتهروی بدحال ترین زاویه ی حوصله ها پُشتِ دیوار دلم عقربه ها غمگینندروی هر ثانیه ای ساعت غم می چینند در اتاقی که پر از زمزمه ی لَغلَغه هاست آخرین چکّه ی افکار مرا می بینند وقتِ دوشیدن پا...
وقتی کهمن به دُنبالِ تو بودم نگران وقتی کهتو در آغوش لبالب، هیجان وقتی کهقَد فروخورده ام از این همه سرگردانی در رکوعی به تماشای کَمان، وقتی که پاره های بَدَنم رو به غَمت می رقصند وای، اَز پنجه ی جادویِ تکان، وقتی کهثانیه از سَرِ بی حوصلگی پَس, اُفتاداز دهانِ پُرِ خونابِ زمان، وقتی که شعرِ من ریخت به رویم وَ تَبَم را سوزاند بَر همین، قول و قرارِ نوسان، وقتی که مثلِ موج سرطان، در دلِ رگ ، هار شده ...
شَبی که تاولِ ذهنم تو را مرور کُندو با سُرنگ نبودت، هوا عبور کُند پَناه حِرز و دُعا با کَرانه ی کُرسی نمیتواند از این سَر، بَلا به دور کُندبَرای دست ِ قَضا اِذْ ذَهَبْ بخوان که مُدامگناهِ عشقِ تو جان را فَدای تور کُند نگاه حضرتِ دریا هنوز طوفانی است عَصای باورِ موسی، مَگر صبور کُند اَلو گرفته تَبَم، روی چشمِ پیشانی به این بهانه که عکسِ غَمَت، ظُهور کُندقَسم به سازِ جُدایی، به روی زخمِ زَبان که نُت ...
تراشیده بودم سرِ خودنویسکه ازتو بگویم ولی پا ندادتمامِ غمم ماند در قابِ مغز دوخط ، دفتر کهنه ام جا ندادسکوتم قدم زد درون گلو ترک های خود را بغل هم نکردمُهمّاتی از ضامنِ انفجار سَرِ زا ، کشید و عمل هم نکرددر این ماجرای تبانیّ درد تحمل ندارم، پُرم، پر شده همه شعرهای کپک خورده اممیان سرم باغ تومور شده کجا مانده بودی ویار زمین که بعد از تو آدم به انسان رسیدبرای جهان بینی گاوها کتاب علوفه به حیوان رسید ...
مَن شاعری در شعر مَدفونمسُر خورده ام در عُمق افکارم سینوس و جَبر و احتمالم رازخمی نمودم پایِ اشعارم وقتی دَهانم شعرهایم شُدجُغرافیا، تاریخ را سایید ساعت به سمت دَرد رو کَرد و در اِنزوایی توله اش زایید از صُبح تا شب جُفت بازی ها با مصرعی در ژانرِ هرجاییمن بارها سِقط جَنینم را قِی کرده ام در سَطل تنهاییاز من فقط یک جُرعه جا ماندههُورتَم بِکش از توی فنجانتیا استخوانم را بِکش بیروناز لابلای نیشِ دندانت ...
زیرِ آوارِ شَهرِ جمهوریبا هِگِل، توی خواب میخندمپُشتِ ته مانده های نِفرینت بی اَمان رویِ آب میخندم پایِ چَشمَم، سَگی وَرم کردودُم تکان داد سوی انسانهاآخرین پُک به روی شعرم را می مَکد در کَفِ خیابانهاسِکته کرده دوباره اَفکارم باورم زخمِ ناکَسی دیدهیک جِنازه شبیه من، شایدروی پایم هنوز خوابیده از اتاقی که نَعش نَفتالین سربُریده تمام بویت را یک دوجین موریانه ی بدبخت سُرفه کرده غبار مویت را دست دیروز...