پدرم گفت: سر سفره دعایی بکنید ناگهان داد زدم دلبر من را برسان خاطرم نیست پس از حاجت من شام چه شد خورد محکم به سرم شئ بزرگی پس از آن چند روزیست خلاصه سر ما باند شده است شده این سر سپر حاجت و اقرار زبان آخر ای مادر...
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند