او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
چون به سر، مستانه بست آن شاخِ گل دستار، کج شد به کف پیمانۀ عمرِ من خون خوار، کج بهر صیادی ست مژگانت، خَم آری باز را از پیِ گیرایی آمد، ناخن و منقار، کج هر چه گفتند از کجی در حق گردون راست بود کج گمان می بردمش اما...
ماهی ِ تیغ ِ توام؛ غوّاص در دریای زخم... آملی
دل خود چون به سر زلف تو دیدم، گفتم: ای خوش آن دم که پریشان به پریشان برسد! _آملى takbeytinanb
هرچه بر سینه ی من زخم از او،مرهم از اوست... آملی
گل همیشه بهار است داغ ِسینه ی ما ... آملی