یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال...
چون به سر، مستانه بست آن شاخِ گل دستار، کجشد به کف پیمانۀ عمرِ من خون خوار، کجبهر صیادی ست مژگانت، خَم آری باز رااز پیِ گیرایی آمد، ناخن و منقار، کجهر چه گفتند از کجی در حق گردون راست بودکج گمان می بردمش اما نه این مقدار، کجروزگار آن شب سرِ بختم به بالین کج نهادکز ره شوخی نهاد آن شاخِ گل دستار، کجکج نگه کردن عجب زآن نرگس بیمار نیستچون بود کز ناتوانی می رود بیمار، کجآن سیه بختم که بهر دامنم در گلستانناخن خود کرده هم...
ماهی ِ تیغ ِ توام؛ غوّاص در دریای زخم... آملی...
دل خود چون به سر زلف تو دیدم، گفتم:ای خوش آن دم که پریشان به پریشان برسد! _آملىtakbeytinanb...
هرچه بر سینه ی من زخم از او،مرهم از اوست... آملی...
گل همیشه بهار است داغ ِسینه ی ما ... آملی...