سینه گرم و مژه خونبار و سحر نزدیکست باخبر باش که آهم به اثر نزدیکست
چه سازم به خاری که در دل نشیند..
من و از محفلش اندیشه ی رفتن؟ محال است این...
من و از دور نگاهی به تو آن بختم کو؟ که نشینی به منِ بی سر و سامان نزدیک
حسرتِ رویِ توام تا دمِ مردن باقی ست...