متن حسرت
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسرت
בر جهان בل من،
جاے یکے مثل تو خالیست،کجایی...؟
در غیاب تارهای بی کوک و کمان ،
غصه می سوزد مرا
کوچه میخواند تو را
باغبان از کوچه باغات رفته ست!
آسمان بی حوصله ،
حجم هوا ابری شده
ناودان دلتنگ شرشر ست!
دل هوای یار دیرین کرده و
چتر هوای خیس شدن!
بیا و باران را گو
که...
چراغی دست دل دارم چراغی دربر فکرم
ولی هربار از بختم شکایت بیشمار آرَم
مگرفرق است فراق دل چه باشد نام ننگینش
صلاح ازمن چه میجویی که فاجرتر نمیگردم
عمریست کـہ בلتنگ توام،
جاے تو خالیست کجایی؟
یاבت چـہ زیبا کرבہ ویرانـہ בل ما را.
בر בل این شهر شلوغ،
جاے تو خالیست فـقط.
بایـב فــــراموشت کنم،
کـہ جز این چاره בگر نیست مرا.
بـــے تــو...
سهم من از این شهر شلوغ، فقط تنهایست.
به باغبان بگویید..
به باغبان بگویید
باد خزان وزیده
آتش بجان هستی
افتاده و رمیده
به باغبان بگویید
لبخند مهربانی
کز شوق دیدن او
رنگ از رخش پریده
به باغبان بگویید
شاید بیاید این بار
شاید که قطره اشکی
از گونه ای چکیده
به باغبان بگویید
چشمان او بشویید
ما...
برگ،
تنها یکبار پرواز را میچشد
در پاییز،
از شاخه تا زمین...
من هم تنها یکبار زندگی خواهم کرد
از گریههای هنگام تولد
تا
گریههای بستر مرگ.
دیدار تو چه سخت است
حتا وقتی که با منی.
گم کردنت چه دشوار،
حتا وقتی
که از منی دوری...
شب بوב و نبوבے و...
غمــت جاتو گرفـت.
ازمن ربوده ماه رخت صبرو تاب را
دیگر ندیده دیده ی ما رنگ خواب را
تقویم سر رسیده و ما را رها نکرد
ایام می کشد به رخ ما حساب را
درانتهای شام سیاهم سپیده نیست
دراین شب سیاه بیاور شهاب را
اکنون مقیم کوچه ی تنهاییم شدی
پنهان بیا...
شـب نشـان از تنـهایی و خـبر از درد دارد،
واژه به واژهی شـعرهایم بـوی مـرگ دارد!
قافیهی رفتنت میانِ غزلهایم پنهان شده،
قاصـدک خـبر از پاییز و روزهای سـرد دارد!
دریای نگاه اوست لبریز سحر
از آینه هاست چشم او گویاتر
با سوزنِ آه ،دم به دم می دوزد
پیراهنِ پاره ی دلم را،مادر.
چند دو بیتی۵
اسیر روزگارم گفته باشم
برایت بیقرارم گفته باشم
در این شهر پر از آدم نماها
به غیر از تو ندارم گفته باشم
♤♤♤
نبودی مویه کردم گفته باشم
شبی واگویه کردم گفته باشم
دل تبدار خود را تا سحرگاه
خودم پاشویه کردم گفته باشم
♤♤♤
چه حسرتها...
از کدام شب برایت بگویم
در نبودت
هیچ شبی به خیر نگذشت.
چـہ ساבہ بوבم،
و ساבہ تر از من قلبم بوב
کـہ بے هوا בرگیر چشمانت شـב.
بگذار
میانِ حجمِ بازوانت
مچاله شوم
رسوخ کن
در استخوانم
میخواهم
لبانت
مشامم را
عطر اگین کند
ارغوان جان
سایه را
دیدی
سلام مرا برسان
دیگر هیچ شعری
به رنگ ارغوان نیست