از جمال یار تنها چیزی که بخاطرم دارم این است که پدرش کمال همیشه او را به سفر می برد راستی یاری در میان نبود کمال و جمال پدر و پسر بودند علیرضانجاری(آرمان)
ای کسانی که باور دارید «جمالش را عشق است» بدانید اگر «کمالش» عشق نباشد» توفیقی نمی کند علیرضانجاری(آرمان)
تو می خواهی به کمال برسی من می گویم کمال نان های خانه اش را هم از تو می گیرد اگر بگویی: «می توانم» علیرضا نجاری(آرمان)