شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یک بار دَرِ گوشم به من گفت: «عزیزترینم»تا آن زمان هیچ واژه ای نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند واقعی باشد و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود. ولی «عزیزترینم...!» فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، »ترینِ» آن باشی! این یعنی مرا کاملا آزادانه و شرافتمندانه دوست می داشت آن هم در کمالِ دارایی و غرورِ مردانه اش نه از روی ترس و تنهایی اش. \عزیزترین\ خودش بودم تمام و کمال دوست می داشت آن هم خودم را به...
عزیزترینم!راستش را اگر بخواهیدهمین تازگی ها فهمیده ام این شما نیستید که با بقیه فرق می کنید،احساس لاکردار من است که نسبت به شما، زمین تا آسمان فرق می کند با حسم نسبت به هر چیز و هر کس دیگری...عزیزترینم!منِ دیوانهبه طرز غریبی دوست می دارمشما راکه متفاوت ترین آدمِ معمولی جهان هستید...
پسر کوچولوی نازنینم،عزیزترینم...تو چشم گشودی و روزگارم بهار شدز آمدنت، شادی قلبم صد هزار شدروز شکفتنت مبارک پسرم ،عشقم...
مرد من،عزیزترینملا به لای تموم خستگیات یادت باشه یکیو داریکه از تمام دنیا بیشتر دوستت داره...یکی که بهونه ی نفس کشیدناشی...بهونه ی نفس کشیدنم روزت مبارک...
تو نور امید زندگی من در تاریکیها، جرقهی امیدم و معنای واقعی زندگیام هستی. تولدت مبارک، عزیزترینم....