پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کوه وقتی که سنگین می شودسینه اش ازخون رنگین می شودعشق را هرکسی دامان گرفتلاجرم یک عمر غمگین می شود...
وقت عریانی من وکمی قبر ودوسه گز پارچه وکمی گلتلی از خاک و مردمی که پس ازریختن اشکی از سردلسوزیتک وتنها بگذارند مرا باشعله لززان شمعی که به فوت نسیمی بمیرد ناگاهوتو مات که چرا هیچ بیادت نبود تا بیایی و بخوانی لااقل فاتحه ی عشقت راوه !چه دنیای عجیبیستتاببینم که آیا آنجا باز باید بلرزم و بسوزم یا نه؟...
دردمن درد،شب استودرمان این درد،یک قرص ماه ودوسه پولک ستاره...
معرکه را دوست دارممعرکه همیشه جنگ نیستهمینکه تورا درآغوش بگیرممعرکه است...