چه ندانسته پر و بال ما به دیوار خورد... و نفهمیدیم که نبض پنجره هنوز می زند عقل های ما ناودانی شد برای جاری کردن افکاری باران دیده در اتاقی، کوچه ای و... و خون های ما تهی گشت از ملایمت هوش... دل های ما از صافی عشق دور شد...