متن سید عرفان جوکار جمالی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سید عرفان جوکار جمالی
خسته ام از مردمِ گندم نمایِ جو فروش
خسته از فریادِ عارف مسلکان خرقه پوش
صبرکردم بی گلایه تا که دنیا بگذرد
از ریای خلق آمد در سرم جوش و خروش
در تکاپو بودم و عمر درازی، یافتم
چشمِ بیمارم روا دارد به مستی عیش و نوش
پندِ واعظ کاشتم...
وای بر حال آن دفتری که
از اشک چشمان عاشقی
خیس شود
و از چشمان معشوقی
نوشته...
سید عرفان جوکار جمالی
چه تنهاست تنم
که شب ها
سایه ام او را به آغوش می گیرد...
چه تنهاتر است سایه ام
کجاست سایه اش؟!
که او را در آغوش بگیرد...
سید عرفان جوکار جمالی
درد روی سینه ی من لحظه ای با درد گفت:
آن که روح درد را در من دمیده رفته است
سید عرفان جوکار جمالی
بِرَوَم نمی توانم ، نروم تحمّلم کو ؟
که گزندِ با تو بودن ز فراق بدتر آید
سید عرفان جوکار جمالی
در وَفایِ تو بمانم تو نَمانی بی وفا
بی وَفایان را مباشد اندکی مهر و صفا
آید از سَنگِ لَحَد بویِ وفاداری دل
باوَفایانِ زمان را تا به کی جور و جفا؟
گر تَنورِ تو بُوَد گرم و دعایِ تو قبول
از غَمِ دل گو، مَگَر امشب دَهَد ما را...
روزِگاری می رود عمرِ گِران آگاه باش
هین که می آید صدای کاروان آگاه باش
فرصت ما کمتر از آن که لبی را تر کنیم
پیش تر از آن که طی گردد زمان آگاه باش
گل به دامان گر بُوَد، آخر مسافر می شود
ای مسافر تا به کی چون...
تا که من هستم بگو دیوانه می خواهی چکار؟
تا در این دل جای داری خانه می خواهی چکار؟
ما به عشقت زندگانی داده ایم عمرِ درازی
از تَنِ بی جان دگر بیعانه می خواهی چکار؟
هم نفس با نارفیقان، هم قدم با دشمنان
ای که آزارم رساندی شانه می...
امشبم که باز غم دارم نیامد باز هم
مثلِ باران اشک می بارم نیامد باز هم
تا مرا آزرده خاطر دید، زخمی تازه زد
من که زخمش را خریدارم نیامد باز هم
شب نشینی از قضا آغازِ جان دادن است
هر شبانه گرچه بیدارم نیامد باز هم
من سراپا عشق...
حسرت از حسرت هیچ
دارم و بس...
زخم هایم صفحه مشبکی
برای عبور نور
رگ هایم نهری
برای جریان معرفت
قلبم کعبه ای برای عبادت
و ایمانی که پله ای شد
به سوی خدا...
دستانم در امتداد بازوان بهشت
و چشمانم خیره به
گل ها
به شب بوها
به خدا......
ای بشر جز نام خوش چیزی نمی ماند برایت
هیچ، جز نُطقِ شکر ریزی نمی ماند برایت
تا توانی دل به دست آور که گر فردا شود
جز همین، کارِ دلاویزی نمی ماند برایت
خُلقِ نیکو آدمی را می رساند تا فلک
غیر از این، خرده پشیزی نمی ماند برایت...
اتاقی دارم
به وسعت یک نگاه
پنجره را باز کردم
هیچ کس و چیزی از آن وارد نشد
نه هوایی، نه نگاهی، نه پروانه ای
نه صدای سرگردانی...
آه بوسه هایم
در خلأ معلق اند...
در قلبم را گشودم
هیچ کس و چیزی از آن وارد نشد
نه رودی، نه...
بعدِ تو من دیده ام آهسته جانم می رود
جان ز تن گشته برون روح و روانم می رود
دردهایم نیز می نالند از درد کسی
ناله هایم هر شبی تا آسمانم می رود
هیچ دردی نیست همچون درد بی درمان عشق
نیشِ آن تا قعرِ مغزِ استخوانم می رود...
ای نسیم هوشیاری از جوانی ام مپرس
بی خبر از خلوت ما، از نشانی ام مپرس
شوکران عشق را هر لحظه ای نوشیده ام
زین سبب لطفی نما از جاودانی ام مپرس
گوشه به گوشه ی قلبم پاره از زخمی شده
با دو صد زخم عیانم از سخت جانی ام...
در مسیر باد هر لحظه رهایم می کنی
دم به دم با زخمِ هجرت آشنایم می کنی
داغِ سنگینی به دل دارم کجا گویم تو را؟
این کجا گویم تو هر جا نخ نمایم می کنی
بلبلی در مجلس شب بوده ام عمرِ درازی
سنگِ غم بر من زنی حال،...
و آن شب
سماعِ جهیدنِ بیداری
ساقه الهام را لرزاند
تا شاخه صداقت
در امتداد سایه خود
معنا بگیرد...
و شریان شب
نور را در خود دواند
تا آنکه خون شب
در عروق لحن پاک شد...
هوای فیض
مشام باد را بوسید
آنقدر که باد تا ابدیت
تجلی اعجاب را...
می روم که بمانی
بمانی نمی روم...!
بروی من هم می آیم
باران هم می آید
آری پشت سرت نگاهی انداز
من باران به باران برایت می بارم...
سید عرفان جوکار جمالی
گاه عاشق در مسیرش ترک عادت می کند
به بهانه راه احساسِ عُسرَت می کند
می زند خود را به خواب تا که یادش برود
لیک پنهانی نگارش را عبادت می کند
رو به قبله می نشیند به بهانه ی نماز
زیر لب آهسته نامش را تلاوت می کند
برگ...
اهلِ دل هستی اگر، بگشا گره از مشکلی
مثلِ نورِ حق تعالی پرتو افکن در دلی
آشیانی ارنه سازی، تو نکن ویرانگی
ورنه ویران می کند کاشانه ات را عادلی
در مرام نیک نامان نیست کِبر و رشک بردن
گر تو داری این زهی ست خیال باطلی
شمع سان گر...
رفته شب و روز، برای تسبیح و سجود
گر دست فقیر را نگیری تو، چه سود؟
خالق که تو خوانی اش به تزویر و دروغ
دریای کرم بوده و نقاش وجود
سید عرفان جوکار جمالی
دل به داغت مبتلا کردم، چرا کردم چرا؟
عمرِ خود را وا نهادم من، جفا کردم جفا
من ز جان خویشتن جا مانده ام ای جان من
جان ز تن گشته برون عمری، جدا کردم جدا
عیب باشد عاشقان در درگه تو مویه کنند
عُذرِ من کن تا سحر هر...
گرچه پیرم ناز نازان، کیمیا آورده ای
بهرِ دردِ عاشقان امشب دوا آورده ای
برگ و باری نیست، زخمِ دل نمی گردد رفو
حالیا که آمدی جانی مرا آورده ای
در رَهِ دل دادگی عمرم فنا شد، عیب نیست
آمدی خوش آمدی آری صفا آورده ای
آمدم با یک دل...