دیدم که مردی، به سنگِ قبری در آن سکوت، میگفت با دلِ پر درد، ز فریاد، بی امید... دلم چو سنگ، ولی پر ز داغِ پنهانیست خموش و سرد، ولی شعلهور زِ طوفانیست به خنده، رازِ غمم را نهان کنم شب و روز که مرد را نَبُوَد گریه، گرچه بارانیست...