متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
هرگاه زندگی در پیچوخمهایش کمی خستهاش میکندبهجای استراحت یا گریز،
آرام قدم به کتابفروشیها میگذارد؛
با دستانی بی درک از هر خستگی
کتابهای تازه را برمیگزیند
و با نگاهی ژرف، به خانه بازمیگردد
هنوز درب واحد بسته نشده، کتاب را میگشاید
و با شور و شوق از آن کتابها چیزهایی...
ای قبلهی صبر و خون، غزهی بیقرار
که داغ تو افلاک شده شرمسار
بر خاک تو هر قطرهی خون، لاله شود
وز آهِ یتیمانت بلرزد روزگار
ای صبر تو آیینهی ایوبِ زمان
ای فریاد تو طوفان به دلِ کوه و مزار
گر تیر جفا بر ایمانت به خطا رفت
دان...
ای خدای من، تویی چون پرتوِ خورشیدِ جان،
کز ضیایت روز گردد جاودان و بیزوال.
چون شعاعِ نور، بر اوراقِ ایامِ سپید،
مینشانی مِهرِ خود، بر هر نفس، بر انتظار
نیست نقصان در حضورت، نی زوال اندر صفات،
هر که نامت برد، یابد امن از خوف و ملال.
چون نسیمِ...
شاد بودن نه زِ تقدیر و نه از بخت و زمان
این تصمیمیست کز آن جان شود آرام جان
هر سحر تمرین شادی کن و بگذر زِ غم
تا شوی چون سروِ آزاد زِ طوفان و غمان
خنده ای زن که دنیا لحظهای بیش نیست
فرصتی زودگذر، سایهای بر زمان...
در جمکران، جمعهها برای چشمانتظارها
دلهاست بسته بر وصال، بر آمدنها
ثانیه را نالهها ز نام مهدیست بر لب
چشم است سوی نور، به هر دو جهانها
صدای پای زمان پیچد به هر وزیدن باد
امید جان میدهد به درد ها
از شب تا سحر، نذر اشک و آه فراوان...
به راهِ وطن ز دشمن، چه باک؟
که جانم فدای ایرانِ پاک
اگر پیکرم تکه تکه شود
دل از مهر ایران نگردد پاک
که نام وطن بر روحم چون پلاک
به هر اذن حق زجان بر کفن
سپارم جان بر ایران وطن
اگر نیست شویم هم بگو ای وطن
که...
یا صاحبالزمان دل ما را صدا نما
بر شامِ بیفروغ، سحر را روا نما
دنیا پر از غبار و غزه غرقِ نالههاست
بر روزهای غزه، امیدی بر پا نما
در کوچههای تیرهی این دهرِ بیوفا
آیینهای بکار و دلی را صفا نما
طفلِ غزّه میانِ گلوله، به خواب رفت
چشمش...
با هر نفس که در ایران هست جاودان ،
جانیست لبریز از ، از شهامت، از یقینِ جان
شمشیرِ غیرتیم، زِ نورِ حق نگیننگار،
در مشتِ ماست تیغِ حق نه با دشمنان
تا یک جوانِ خاکِ وطن زنده ماندزجان
دشمن فقط خواب محال بیند زِ خاکِمان
ایران! قسم به نام...
در آزمونِ ذاتِ آدمی بارها دریافتم نیازی به میدانهای بزرگ نیست؛ کافیچست نقشی از ضعف بر چهرهات بپاشی، و در حریم رفتار بشر گام نهی. آنگاه خواهی دید که بسیاری از انسانها، چونان درندگانِ ساکت، تنها در انتظارِ فرصتاند تا بر طعمهای ناتوان یورش برند.
بشر نقابیست خوشرنگ بر چهرهی...
از آغاز، جز رب نبود اعتبار،
هست از اذنش گرفت امان
مجازات و اثبات در قبضِ اوست،
وجودات جمله، اسیرِ قرار.
عدم بود ما را حقیقت نهان،
وجودی نسبیست، نه پایدار.
تویی مبدأِ نور و اصلِ شعور،
که از فَیضِ تو گشت عالم، بهکار.
عقول و نفوس و زنان و...
در حریرِ ره چون سرو، خرامان ماند،
زلالِ ایمان بر دشتِ جان روان ماند.
در گردابِ درد، چو کشتیِ بیلنگر،
دل به موجِ بلا زد و با خدا ماند.
خموش و خاموش، ولی پر شعلهی مهر،
درونِ سینهاش هزاران آفتاب ماند.
نه چون سنگِ سخت، که به جان شکستنیست،
که...
کودک غزه…
باید هزار بار برای این مظلومیت،
برای این بغض فروخورده در گلوی کوچکت،
از شرم مرد…
باید بر هر نفسی که در این دنیای بیرحم،
با آسودگی بالا میآید،
شرم ببارد…
وقتی تو،
با تمام کودکیت، با آن قلب معصوم،
در هراس، در خاک، در خون،
از ترس...
به خاکِ وطن، جان چو دانهست پنهان،
که گل میدهد از تبارِ شهیدان
ز هر قطرهی خونِ پاکِ ایران
بروید شقایق، ز دامانِ ایمان
نه خاک است، این کُنجِ گمنام و خاموش
که مأوای روح است و میعادِ جانان
ایران کربلایی بدان خاستگاهش
که جاریست در روح ، راه ایران...
شهیدی که بر خاکِ میهن جان فداست
به خون خویش مهری بر ایمان نهاد
نفسهای آخر، چو مهر بروطن
به دشتِ شهادت، بهشت ایران نگار
نه مرگیست این گو جانفشانیست ناب
که هر لاله ، زایران بروطن ماند
وطن، قبلهگاهِ دل مردمان
که بر مهرِ آن، عقل و دل میگشاد...
اگر دنیا شادزینت و بر مهر بگردد
گل از سنگ بروید، دلِ پژمرده بخندد
به لبخندِ خداوند شود صبحِ جهان باز
شب از روح انسان چو رب اذن بتابد
در آن لحظه که خورشید درونِ دلِ ما رست
نه ظلمت بماند، نه کسی راه ببندد
درختان همه در ذکر، نسیم...
ادبیات، فرمول خاموش جان است...
نه آنقدر دقیق که در معادلهای جا بگیرد،
و نه آنقدر مبهم که در خاموشی فراموش شود.
ادبیات، زبان دل است وقتی واژهها لباس عدد نمیپوشند،
اما در عمق خود،
فرمولهایی پیچیدهتر از تمام ریاضیات عالم پنهان دارد.
به تعداد آدمهای روی زمین، سبک هست،...
دلم روشن به نوریست از حضورِ حضرت یزدان
که هر روز به جان باشد ، دعای شکرِ این احسان
نسیمِ صبح میآید، ز عرشِ کبریا گویی
و میرقصد دلم با ذکرِ رب در دلِ باران
زمین آیینهدارِ لطفِ بیپایانِ رب است
که میروید ز هر خاکی، گل ایمان و زجانان...
نمیبخشمشان.
آنهایی را که با حساب و کتاب، با عقل و منطق، با نقشه و لبخند،
دست به ویرانی زدند؛
آدمهایی که حیوان نبودند، اما "حیوانصفت" بودند.
راستش را بخواهی،
حیوانی که از روی غریزه میدرد، صد بار شریفتر است
از انسانی که با آگاهی، با درک، با تمام شعورش......
وطن، بهار دلِ عاشق است و جانِ زمان
نسیمِ روحفزای سحر، ز عطرِ اَمان
خدا به قلبِ من آموخت، عشقِ خاک
که هست، در دلِ آیینهگون، نشانِ زمان
ز نورِ مهرِ وطن، سینهام فروزان شد
چو شمع، سوخت دل از شوقِ آسمانِ اذان
گلشنی است، پرچمِ سرزمینم از مردم
فدای...
وطن، روحی امان چو سجده بر خدا
چون سایه بر سری، همقدم در راهِ صفا
خاکت گوهری است نهان در ریشهها
که هر ذرهاش ز مهر و راز، آشنا به جان ما
وجودمان فدای هر نسیم و هر بودت
که در بطن زمین، آهنگ وفاست روز و شبت
دم به...
از غم گذشتم و درِ تازهای گشود زمان
دری ز جنس حضور و سکوت و لطف نهان
نه قفل داشت، نه دیوار، نه شکایت شب
فقط نگاهی که میرفت سمت صبح امان
نه از کلید گشودم، نه با دعای بلند
فقط گذشتم از آن دردهای بی درمان
نه وعدهای به...
چو عقل آمد به کمال از ره اندیشه و راز،
دل از غوغای جهان بست و نشست از همه باز.
ندید آیینهاش را در دل خیل بشر،
شکست از خویش و دل، بست به تنهایی ناز.
نه از همصحبتی خوشی روشن گرفت،
نه اهمیت به کسی بود حقیقت به فراز....
در پستوی خیال، خدا منتظر توست
آنسوی دل شب، سحر منتظر توست
دل را بتکان از غبارِ مردم و غم
یک قطره؟ نه دریا منتظر توست
از خویش برون آی، رها شو زِ تعلق
در خلوت جان، آشنا منتظر توست
پنهان شدهای پشتِ ربّنا
در خانهٔ دل، آشنا منتظر توست...