متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
دگر ز چشم فلک، اختر وفا پیداست؟
نه آن که بود، دلآرام ما، کجا پیداست؟
زبان بریدهام از گفتوگوی نام رب
که در سکوت، صدای دلآرا پیداست
انس رفتهاست و دل از بهشت دلگیر است
ز دشت و کوه، فقط سایه بلا پیداست
بخوان ز جام جهان، زهر هجر را،...
چتر را دید و به دست خویش بشکستش زجهل
بیخبر کاین سایهبان، بر سر بود، آری وطن
چونکه باران زد در آن سایه در آسایش نشست
نشنود آوای خطر، از جهل وی ویران شد وطن
نفهمید ار وطن گردد خراب، آغازِ درد
بر سر او میچکد بارانِ بلا دمبهدم
گاه...
درون رنج، زاده شد دل انسان
میانِ داغ، سر نهاد به طوفان
به کبد، آری، آفرید ما را حق
که راهِ حق نگردد از غم آسان
ز رنج و درد، راهِ کُهن به نور است
که بیمشقت، آسمان نباشد جان
اگر نبودی این تعب، نمیجُستیم
کلید رازهای پردهپنهان
چه میدانی؟...
دلم شبیه رودِ روان سوی دریاس
ت که سر به پای گنبد نوری ز اشک و دعواست
مسیر قم، مسیر طواف دل است و جان
میان ازدحام، دلم سوی آسمانهاست
نشستهایم به امید اشفعی لنا
به لب دعا، به دیدهی ما اشک یکتا است
به سینهمان فقط نفسِ توسل است...
نیرو گرفت جان من از عشق بینهایت
افکند دل به پای رب جاذبهاش عادت
جرم دلم که ثابت است، اما گرانشت
با هر نگاه تازهتر افتاد در عبادت
ضربش اگر یکیست، اما تو بیکرانه
تأثیر تو شدهست به توانِ دو، جسارت
افسون تو، فشاریست از جنسِ آسمان افتادهام، چو سیبِ...
در خلوت شب، نفس ز خود بیخبر است
تنها دل من، به یاد او باخبر است
در سینهام آتشیست پنهان ز جهان
کز زمزمهاش، سکوت رب شعلهور است
مسجد همه جا، ولی خدا در دل من
گوشهنشینِ قلب سحر است
با من سخنی نگفت جز با نگهاش
آری، سخنش نگاهِ...
پناه گیر به یاری که بینشان باشد
که در سکوتِ دعا، خود زبان باشد
تو را اگر همه جا دردمند میبینند
خدا همان نفس گرم مهربان باشد
نگاه کن، وسط گریههایت پیداست
کسی که پشت دل شب، نگهبان باشد
به او پناه ببر، چون رنج به دوشی
که مثل آینه،...
در دل شب چو یوشیج به خلوتش بنگرید
زخم زبان زمانه، دلش ز جا برکنید
گفتند شعر نو اگر سود داشت بگو!
این راهِ بینشانی، چرا کسی نرویید؟
چون گل درون صحرای خارزار وجود
هر واژهاش به طعنه، ز هر دهان بشنود
اما سکوت او چو نسیم صبح دمید
تا...
بیدار شو، که وقت سحر گریه میکند
طفلی میان خواب خطر گریه میکند
در چشم او نه خواب، که دریا پر از غم است
در سینهاش تمام قمر گریه میکند
آیا کسی برای حسین آمده هنوز؟
از دور، "هل من ناصر" گریه میکند
آیینهی سکوت، به فریاد بسته شد
دل...
به قتلگاهِ بشر، فریاد کن، ای دل!
صدای خستهی خود را، شاد کن، ای دل!
اگرچه خامشی آیین اهل دنیاست،
تو سینه را به شرر، آزاد کن، ای دل!
ز خاک خفتهٔ این عصر بیخجالتِ کور،
قیام اشک و دعا ایجاد کن، ای دل!
میان جمع نظر بسته، چون سحر...
در دل شب چو یوشیج به خلوتش بنگرید
زخم زبان زمانه، دلش ز جا برکنید
گفتند شعر نو که چه سود دارد، بگو!
این گل بینشان راچرا کسی نرویید؟
چون گل درون صحرای خارزار وجود
هر واژهاش به طعنه، ز هر دهان بشنود
اما سکوت او چو نسیم صبح دمید...
گذشت روز و شب اما، چه جانکاه و کبود
نمیگذاشت که از زخم دل شوم آسود
نگفت روز و شب آسان عبور خواهد کرد
ز روی روح من اما گذشت با رود
چه بیصدا گذر ایام، سرد و بیرحم است
ولی به جان من آورد شعلهای از دود
شکسته شوق...
چه دیدی از دل دنیا که دل به دام زدی؟
ز موج سهمگین چرا به سوی کام زدی؟
به عمق آب شدی، لیک گنج پیدا نیست
به کِرم قلاب چرا امید مدام زدی؟
جهان پر از صدف و گوهر نهان دارد
تو دل به طعمهی پوسیدهای تمام زدی
نگاه سادهات...
بعضی ز مردماند که با خندههای خویش
آرند شادی و شعف و خندههای بیش
لبخندشان چو نور فروزان به شام دل
تابان کند حیات و بزداید غم از پیش
چشمانشان چراغ ره و دستشان امید
در سایهسار مهر دلانگیزشان، خویش
ای دوست، باش آن که ز لبخند و خندهات
روشن...
بهار تویی، ای همه هستی و جانم
به شانهات تکیه زنم، سبز بمانم
ز عطر نفسهای تو راهم شکوفاست
در سایهات آرام، ز غمها برهانم
با نور نگاهت شب تارم شود روشن
چون ماه فروزان به رهت ره بسپارم
دستان تو مأوای دل خستهی من شد
در آغوشت ای یار،...
امشب دل از این روضهها پیدا کنید
در اشکِ دعا، آشنا پیدا کنید
میان «به سر»، سورهها میدرخشد
خود گمشده را، خدا پیدا کنید
ز تاریکی این جهان پر فریب
چراغی ز نورِ هُدی پیدا کنید
که هرکس ز خود دور و تنها شده
در آغوش حق، مأوا پیدا کند...
زندگی آنجاست، جایی نازنین
که کسی خندد، به شیرینی دین
خندهاش چون موج دریا میرسد
با دل من حرف دارد، بیقرین
در نگاهش لحظهها گل میکنند
ماه هم خیرهست بر آن نازنین
هر کسی لبخند دارد، لیک او
با دلم حرفی دگر دارد، یقین
قصهی ما از قرین رب شد...
به چشم خستهات ای کودک غمین، چه گذشت؟
ز آه بیصدای دل زمین، چه گذشت؟
میان خاک و خون، وجود چه سخت است
ز لبنگفتههای تو دربغض ، چه گذشت؟
صدای گریهات آوار شد به آسمان
ز چهرهی تو ای جانِ زمین، چه گذشت؟
نه خانه، نه پناهی، نه دست...
ز خلق، آن دل گرفتم کز صفا دورند که جز صفر همه در اعداد طبیعی درخطا بودند
به خلوت و دل، حاصل خوشی آمد که جمعِ خلق، همه قیل و قال بیسودند
حدود عالم فانی، به قدر حس بُوَد به بینهایتِ جان، عاشقان چه آسودند
ز مشتقِ شب و اشک،...
چقدر خوب گفت مولایم علی
ز رنج خلق شد دلهای ازلی
گرفتی چون ز حال مردم آگاه
بریدی از جهان، کردی تماشا
به هر سو فتنهای، نامردمی
ندیدی جز جفا، آه از دلی
نه از تنهاییست این خلوتنشین
که از زخم زبانها شد رفعتی
شناسی مردمان، آنگه بری
نه از...
به هر حال ای دل، این درد خطِ پایان نیست
که این مسیرِ پر از درد، بیامان نیست
اگرچه خسته شدی از هجوم طوفانها
ولی بمان، که در این راه، جاودان نیست
ببین که ریشه ی امید، در دلت باقی ست
شکستهایم، ولی این شکست جان نیست
قدم بزن به...
در دل شب، نشستهام و چشم ترم با توست
ای راز آشکار جهان، همسفرم با توست
تاریکی جهان که مرا در خود فروبُردهست
روشندلیست اگر سوزِ سحرم با توست
لب بستهام ز خلق، ولی دل پر ز نجوایت
این گریههای بیصدا، پشتِ درم با توست
ای روشنیِ نابِ دل، از...
بندد خدا ره دور آرام تا ره نما شود
دل را ز دام غیر رهاند، خدا شود
آنجا که دیده بر سر هر راه بستهای
میگشایدش دری که به نور آشنا شود
پایان اگر چه نقطهی افتادنی بود
آغاز اوست، اگر دل تو با صفا شود
دل را چو شستی...