
عطیه چک نژادیان
نویسنده وشاعر
بیا که سوخت دلم، باشرر نمیمانم
به شوق دیدنِ تو، در امان نمیمانم
اگر هزار جهان، در دلم بسوزانند
بدون بوی ظهورت، در اثر نمیمانم
به خاکِ جمکران، جرعهای بده ای وصل
که بیشرابِ ظهورت در بشر نمیمانم
نه دنیاماند و نه دل، هر دو رفت در آتش
من این...
ایستاده بمیرم که بماند عَلَمش
جان فدای ره و نام و پیام و قَسَمش
خون دهم تا که بماند به فلک پرچمِ حق
جان هم اگر رفت ز رهش نشود کم قَدَمش
هر که در راه ظهور رفت، به نامش زندهست
زندگی هست در آن لحظهی مرگ و دَمَش
دل...
بیا که بیتو نه سحری ز جان دمد به صفا،
نه صبح خیزد و خندد زِ نور و بویِ وفا.
بیا که بیتو ز آینه، زنگِ غربت فکند،
نه اطلسی بماند، نه لاله گیرد شفا.
قنوتِ شاخه به جز با ظهور نرسد،
که بیتو تیره شود هر بهار و هر...
ای صاحبالزمان! ز جان جوان گذشت به خدا
نهاد جان خود از عشق، در حریمِ کبریا
سپید گشت ز امیدت موی مردانِ شکیب،
که هر نفس به دعایت کشیدند بارِ آه.
دریغ! نیامدی هنوز، ای موعودِ زمین،
که غرقِ غربت و ظلم است عالم و هر سپاه.
کجاست صبحِ حضورت،...
زمان گذشت و دلم شاهدِ یقین تو شد،
که روزی از افقِ سبز میرسی، مهدی
تو میرسی و غبارِ قرونِ خاموشی،
زِ چهرهی آینهها میزدایی، مهدی
تو میرسی و دلِ غم، چراغ میگیرد،
به نورِ روی تو، ای مهرِ آسمانفرسود.
تو میرسی و جهان را به چشمه پیوندی،
که نوشد...
میدانم که میآیی زِ مغربِ آسمان،
پرچم به کف، به کعبه دهی تکیه بر جهان.
شمشیر عدالـت به کف، ظلم میکشی،
پر میشود از مهربـانی همه زمان.
مکه شود آشیان حکومتت
تا گلفشاند کوچه به کوچه، هر بوستان.
حقبا تو خیزد، یار وفادارت،
تا طنین گیرد نام محمد در جهان....
ای ماهِ غایب، ای امیدِ هر نفس
ای آخرین درمانِ انتظاردر نفس
بیتو زمین، دوزخ شد و دل خسته شد،
هر روزِ من در هجر، صدها واقعهست.
مقدَّر این نبودن و این چشمِ تر،
پایان ندارد جز به نامت، ای چشم به راه
در شامِ هجران، جز دعا نمانده
جز...
چو آفتاب نگر، گر جهان پر از شب شد
که نور ز چشم تو خاست نه گذر ز غم شد
دل از غبار غم شُست، به بادهی امید
که هر که مستِ امید است، زندهدل حق شد.
به هر حق ز دنیا، اگر رهی داری
به شوق رب بنگر، که...
ای دل، فریاد بزن بر لبِ هر کوی و گذر
کز غمِ غزه شود خون دلِ شب، سر به سحر
غزه در سوز و تب و شعلهی خون میسوزد
تو کجایی که کنی ناله، جهان گیرد خبر؟
جانِ کودک به لب و خاک، به خون غوطهور است
پس چرا خفتهست...
رب بگذارم، ندانم، نپرسم زِ جهان
که ز غفلت ندانستن هست، ره شادونهان
چه دانی تو زِ آرامی آن بیخبران؟
که در فکر امان یابم اسرار نهان
نخواهم اندیشهی فردا، نه غمِ روزِ دگر
رها چون برگ سرو، بر امواجِ زمان
چو برگ از شجر افتاده، فتاده به نسیم
سپارم...
ای صبح امید، کی ز افق سر زنی به دلها
کز شام فراق، خسته شد این زندگی رها
چرخ نور و عدالت زغیبتت همه بشکست
هر لحظه مظلوم غرقه به خون شد ز ظلمتا
ای مونس غزه ، که ز ظلم جهان غرق جفا
برگرد که بیتو حرام است خوشی...
یا صاحبالزمان! دل درطلبت مانده جان زهرا، بیا
این شامِ بیستاره بنبست شد، بیا
هر لحظه داغِ غزه و اندوه میرسد
جان از فراق، در راه تو خسته شد، بیا
بر خونِ کودکِ غزه قسم میدهیم تو را
این روح سوخته همه بنبست شد، بیا
بینورِ تو، جهان همه زندان...
هرگاه زندگی در پیچوخمهایش کمی خستهاش میکندبهجای استراحت یا گریز،
آرام قدم به کتابفروشیها میگذارد؛
با دستانی بی درک از هر خستگی
کتابهای تازه را برمیگزیند
و با نگاهی ژرف، به خانه بازمیگردد
هنوز درب واحد بسته نشده، کتاب را میگشاید
و با شور و شوق از آن کتابها چیزهایی...
ای قبلهی صبر و خون، غزهی بیقرار
که داغ تو افلاک شده شرمسار
بر خاک تو هر قطرهی خون، لاله شود
وز آهِ یتیمانت بلرزد روزگار
ای صبر تو آیینهی ایوبِ زمان
ای فریاد تو طوفان به دلِ کوه و مزار
گر تیر جفا بر ایمانت به خطا رفت
دان...
ای خدای من، تویی چون پرتوِ خورشیدِ جان،
کز ضیایت روز گردد جاودان و بیزوال.
چون شعاعِ نور، بر اوراقِ ایامِ سپید،
مینشانی مِهرِ خود، بر هر نفس، بر انتظار
نیست نقصان در حضورت، نی زوال اندر صفات،
هر که نامت برد، یابد امن از خوف و ملال.
چون نسیمِ...
شاد بودن نه زِ تقدیر و نه از بخت و زمان
این تصمیمیست کز آن جان شود آرام جان
هر سحر تمرین شادی کن و بگذر زِ غم
تا شوی چون سروِ آزاد زِ طوفان و غمان
خنده ای زن که دنیا لحظهای بیش نیست
فرصتی زودگذر، سایهای بر زمان...
در جمکران، جمعهها برای چشمانتظارها
دلهاست بسته بر وصال، بر آمدنها
ثانیه را نالهها ز نام مهدیست بر لب
چشم است سوی نور، به هر دو جهانها
صدای پای زمان پیچد به هر وزیدن باد
امید جان میدهد به درد ها
از شب تا سحر، نذر اشک و آه فراوان...
به راهِ وطن ز دشمن، چه باک؟
که جانم فدای ایرانِ پاک
اگر پیکرم تکه تکه شود
دل از مهر ایران نگردد پاک
که نام وطن بر روحم چون پلاک
به هر اذن حق زجان بر کفن
سپارم جان بر ایران وطن
اگر نیست شویم هم بگو ای وطن
که...
یا صاحبالزمان دل ما را صدا نما
بر شامِ بیفروغ، سحر را روا نما
دنیا پر از غبار و غزه غرقِ نالههاست
بر روزهای غزه، امیدی بر پا نما
در کوچههای تیرهی این دهرِ بیوفا
آیینهای بکار و دلی را صفا نما
طفلِ غزّه میانِ گلوله، به خواب رفت
چشمش...
با هر نفس که در ایران هست جاودان ،
جانیست لبریز از ، از شهامت، از یقینِ جان
شمشیرِ غیرتیم، زِ نورِ حق نگیننگار،
در مشتِ ماست تیغِ حق نه با دشمنان
تا یک جوانِ خاکِ وطن زنده ماندزجان
دشمن فقط خواب محال بیند زِ خاکِمان
ایران! قسم به نام...
در آزمونِ ذاتِ آدمی بارها دریافتم نیازی به میدانهای بزرگ نیست؛ کافیچست نقشی از ضعف بر چهرهات بپاشی، و در حریم رفتار بشر گام نهی. آنگاه خواهی دید که بسیاری از انسانها، چونان درندگانِ ساکت، تنها در انتظارِ فرصتاند تا بر طعمهای ناتوان یورش برند.
بشر نقابیست خوشرنگ بر چهرهی...
از آغاز، جز رب نبود اعتبار،
هست از اذنش گرفت امان
مجازات و اثبات در قبضِ اوست،
وجودات جمله، اسیرِ قرار.
عدم بود ما را حقیقت نهان،
وجودی نسبیست، نه پایدار.
تویی مبدأِ نور و اصلِ شعور،
که از فَیضِ تو گشت عالم، بهکار.
عقول و نفوس و زنان و...
در حریرِ ره چون سرو، خرامان ماند،
زلالِ ایمان بر دشتِ جان روان ماند.
در گردابِ درد، چو کشتیِ بیلنگر،
دل به موجِ بلا زد و با خدا ماند.
خموش و خاموش، ولی پر شعلهی مهر،
درونِ سینهاش هزاران آفتاب ماند.
نه چون سنگِ سخت، که به جان شکستنیست،
که...