
عطیه چک نژادیان
نویسنده وشاعر
گفتاموعد نمیدانم ولی ره هادگرگون کرده اند
کز شوق آن موعود، جان را پخته و خون کرده اند
در چهره ها پیدا امید صبح ظهور یار ما
کز نور مهدی، شام غم را هم سپیدافزون کردهاند
درد فراقش برده خواب از دیدههای خستهات
چشم انتظارش را تو چون دریای پرخون...
گر خواهی ار جَبل به یک دم ز جا کَنی
اول ز ذرّه، طاقتِ طوفان جدا کنی
از ذرّه آینهٔ خورشید میشود
کو را توان به قبضهٔ خود در ضیا کنی
کوه است و کوهدل، به نظر ذرهای شود
گر ذرهای ز شورِ نظر جدا کنی
ذره چو کوه گردد...
ای که از لطف ظهورت جهان جان میگیرد
بیتو این دهر، زِ رنجِ زمان میمیرد
در غمِ هجرِ تو، ای مونس دلهای حزین
هر نفس، سینه زِ داغِ نهان میگیرد
گر نسیمِ سحرت بر دلِ ما بگذارد
خارِ این باغ، گلِ ارغوان میگیرد
روزی آید جهان زِ عدل تو شود...
بیا که زمان، دوباره غبار، به چشمِ حقیقت زده
زمین به هزار فتنه از مسیرِ عدالت رفته
ظلمت است چراغ ها خاموش ، جز نورِ عشقِ ولی
که همچو شبِ عاشورا، به خیمه صفا و غیرت زده
یکی به امید نان، رها کرد راهِ وفا و حسین
یکی به بهای...
دیدم پدری را…
نه، پدری نبود، سروی بود با قامت شکستۀ ای در غزه
گامهایش، نه به سوی خانه، که به سوی حفرهای بیانتها میرفت؛
حفرهای که دیواری جز سکوت و ظلمی که نامش بیغیرتی بشر بود، نداشت.
و ناگاه…
زمین فرو ریخت،
و آسمان از شرم پشت ابرها پنهان...
غَزّه، فریادِ ایمان، فریاد حق توست
آتش و خاک و صبوری، سطر روایاتِ توست
هر نفس از دل و جان، بانگ قیامت بزن
دست تو مرز شرافت، خون تو آیاتِ توست
مظلومیتی ز دل کودک، لشکر دنیا شکست
صبر تو گوی شجاعت، تیغ کراماتِ توست
گرچه در آتش و خون،...
صفّین
روزی که گردِ غبار، خورشید را در دهانِ خویش بلعید، جماعتی برخاستند؛ بعدها نامشان شد «خوارج».
نه با شمشیر، که با پرچم مذاکره.
گفتند: «ای علی! تیغ در نیام کن… با معاویه سخن بگو، نه نبرد.»
و علی… دلش آینهی حقیقت بود. به اصرارشان تن داد؛ نه از رضایت،...
غزه… مرزِ زمین، آغوشِ ایمان شده است
خاکِ خونخورده، سراپردهی قیام شده است
کودک اینجا به نفس، درسِ قیام آورَد
نه به بازی، که به خدا از صمیم ایمان آورَد
آفتاب از دلِ غم به غروب افتاده
باد، خرابه دل به جهان افتاده
شهرِ زخمی که به طوفان خم قامت...
یا مهدی! ظهور کن که غزه تاب ندارد
زخم دل عاشقان را صبر امان ندارد
چشم جهان کور شده ز خون غزه خاک
دلها همه غمگین و به انتظار خواب ندارد
غم ها چو رود به غزه در این دیار تاریک
در انتظار صبحیست که ظلم جواب ندارد
دست لطف...
هر جمعه کوچهها به غروبی غریب شد
دلهای منتظر همه از صبر غمین شد
شمردیم سحر ها به امید ظهورتو
خورشید در غبار غم شام غریب شد
دیوارهای شهر پر ازظهور و فاصله
راه وصال بسته و هر دیده، پیر شد
گفتم به باد: مژده بیار از حضور او
باد...
نبودنت، رغم بود و صبر برفتاد
که هر جمعه، در گلو بغض خون افتاده
غروب میرسد و دل، غرقِ غبار فراق
هزار آه ز دلِ چشمنگون فتاد
زمین به یاد ظهورت چو شمع میسوزد
که بیتو، هر سحر از جان و راه فتاد
کجاست وعدهی دیدار؟ ای بهار حیات
که...
دفتر ز دست شوق تو، مولا، سفید ماند
بیتو سخن چه سود؟ که دل زخم و قید ماند
هر واژه بینسیم وصالت به گل نرسد
هر شعر بیفروغ رخت، بینوید ماند
شبها برای ظهورت ، ماه میگرید
خورشید هم ز هجر تو، در غم خمید ماند
بیتو بهار، باغ ندارد...
سلام، ای خالقی کز نور، هستی آفریدی
که هر چه هست و خواهد شد، ز تو آیینه دیدی
سلام بر زندگانی، بر لحظه های بیدار
که در تکرارشان، نام تو را ما شنیدیم
پروردگارا سپاس از این نفسهای تازه
که در دل ، دعای ما شنیدی و حق دیدی؟
تو...
به هر نفس ز وجود شرار میگذرد
باز نگرکه چنین بیشمار میگذرد
گو فکر از آن شب وبه یاد روز حساب
عجب ز بندهی غافل، که کار میگذرد
صدای هُدهُد جان به گوش میگوید:
که زود باش، که محشر بی امان میگذرد
طلوع زمان نشانِ غروب جان ماست
چرا دل...
دریا سکوت کرده، هدی غرقِ التهاب
هر موج، نالهای بر غالیه بیجواب
دنیا ز تماشای غم هدی روسیاه
در چشمهای غالیه پدر جان فدا
بر ساحل غزه پدری خفته در خون
هدی دویده، قامتش بر پیکر خون
فریاد زد: "بابا!"، جهان خیره به دردش
این ناله، شعلهایست که برساحل ردش...
ای کوچههای خونشدهی کودکانِ درد!
ای اشکهایِ جاریِ بر گونههای سرد!
ای طفلکانِ خسته، فتاده به خاک شب،
ظلم از شما چه خواست؟ به جانتان چه آورد؟
چشمِ جهان، کور است و دلها فرو رَفَتَند،
در لابلای وهمِ حقوقِ بشر، چو گرد.
بر گورِ غیرتاند، تمامِ مردمان
آنان که در...
جمعه و زمین چشم به راه آمدنت،
دلخسته ز داغ های نیامدنت
زانتظار آمدنت هستیم، ای جانِ جهان،
گم گشته میانِ خیالِ آمدنت.
هر لحظه عرش بر تمامِ زمین گریه کند،
هر ذره شود نیست از نیامدنت
ای نورِ نهان در پسِ پردهی راز،
کی میرسد آن روشن آمدنت؟
بر...
در این شبِ بیپایان،
که وجدانِ جهان به خواب رفته است،
من با تو سخن میگویم، ای انسان!
با تو که فقط نام انسان را بر پیشانیات کوبیدهای،
اما قلبت از صدای سوختهی کودکی نمیلرزد.
غزه را دیدهای؟
نه با چشم،
که چشم برای دیدن کافی نیست.
باید با دل...
سلام بر شما، ای صبوران بیصدا،
که پر کشیدید از غزه، تا مرزِ کبریا
سلام بر لحظهی پروازتان ز خاک و خون،
سلام بر راه حق به بلندای این زمان
سلام بر چشمهای پر از یاد خدا
سلام بر مردان راه خدا از امان
غزه چه دید و خاموش نماند،...
غزه، نامِ یک خاک نیست.
فلسطین نام یک نسل نیست.
غزه، نام توست…
تو، که انسان بودی…
تو، که روزی صدای خدا را در جان خویش شنیدی،
و اکنون، حتی صدای کودکی زیر آوار را نمیشنوی!
غزه دارد جان میدهد…
نه از فقر اسلحه، که از فقرِ عدالت.
نه از...
بیا که سوخت دلم، باشرر نمیمانم
به شوق دیدنِ تو، در امان نمیمانم
اگر هزار جهان، در دلم بسوزانند
بدون بوی ظهورت، در اثر نمیمانم
به خاکِ جمکران، جرعهای بده ای وصل
که بیشرابِ ظهورت در بشر نمیمانم
نه دنیاماند و نه دل، هر دو رفت در آتش
من این...
ایستاده بمیرم که بماند عَلَمش
جان فدای ره و نام و پیام و قَسَمش
خون دهم تا که بماند به فلک پرچمِ حق
جان هم اگر رفت ز رهش نشود کم قَدَمش
هر که در راه ظهور رفت، به نامش زندهست
زندگی هست در آن لحظهی مرگ و دَمَش
دل...
بیا که بیتو نه سحری ز جان دمد به صفا،
نه صبح خیزد و خندد زِ نور و بویِ وفا.
بیا که بیتو ز آینه، زنگِ غربت فکند،
نه اطلسی بماند، نه لاله گیرد شفا.
قنوتِ شاخه به جز با ظهور نرسد،
که بیتو تیره شود هر بهار و هر...
ای صاحبالزمان! ز جان جوان گذشت به خدا
نهاد جان خود از عشق، در حریمِ کبریا
سپید گشت ز امیدت موی مردانِ شکیب،
که هر نفس به دعایت کشیدند بارِ آه.
دریغ! نیامدی هنوز، ای موعودِ زمین،
که غرقِ غربت و ظلم است عالم و هر سپاه.
کجاست صبحِ حضورت،...