پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رهایی نمیپذیرفت تن من ز توارام نمیگرفت ذهن من لحظه ای تهی ز توشور و مستی من میبارید هر دم زتوفکر من خسته ز هرچه الا ز تودل مرا مرور میکرد یاد توچشم مرا میشست عشق توقلمم مینوشت هر آن ز توچه کردی بامنه دیوانه ای توبه یکبار گریخت ز توتقصیر کار تو بودی اری خود تودگر هوس نمیکند این من هوس تودگر از تو میگریزد این من زتودگر تویی نمیبیند هیچ توتو دگر تو نیستی درخیال من ای همه شعرم در شک ز تو...