پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درد وقتی درسشو بهت دادرهات می کنه...
وقتی عزیزی در حال تجربه ی دردی فیزیکی یا احساسیاست. وقتی دنیا برایش دیگر هیچ معنی ای ندارد گوش سپردن ساده ی تو بسیار کمک می کند.با او گریه کن با او سکوت کن.احساساتش را هر قدر دردناک به رسمیت بشناسفعلا جواب ها و راه حل های هوشمندانه ندهخودت را پیشنهاد بده موعظه نکن و آموزش ندهقضاوتش نکنفقط او را در آغوش بگیر تا احساس تنهایی نکند .تا بتواند شهامتش را به دست بیاورد. توانایی ای که این احساس شدید را تاب بیاورد.وقتی ...
شما که ادعایِ نوینِ پیمبری داریدمگر رهگذری آیین تان نیست؟چرا در چاه طناب می اندازید؟شما که سوره ی السقوط را قرائت کردیداز ناله ی لاله ی گوشم چه می خواهید؟رهایش کنیدرهایم کنیدرها...«آرمان پرناک»...
در میان سفت ترین پوسته مغز گردوی چرب و شیرین منتظر رسیدن است...اگر که رهایی را نفهمد خود پوسیده می شود. شعر: به ندی علیترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ،ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺧﻢ ﮐﻨﺪ،ﻫﻔﺖ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ،ﮔﺎﻣﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺗﺮ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﯼ .ﺍحساس ﻗﺪﺭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺭﻫﺎﯾﯽ،ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ...
گاهواره می خواهم؛ آرامیدن، امنیت،نو شدن،پاک شدن، دست کشیدن روی وجودم. مانند پاک شدن گرد و خاک از روی میز؛ برداشتن ملحفه از روی مبل؛فوت کردن شیشه ی یک قاب عکس قدیمی. کاش کسی دستی روی گونه ام بکشد؛ کاش اشکی سرازیر شود تا پاک کند این غبار را.. . کتایون آتاکیشی زاده آنچه شب ها آشکار می شود...
صدای باد در گوشش پیچید و چشمانش رابست تا قبل پرواز انگار کسی درگوشش آهسته می گفت:رهایی چیزی جز فرار نیست دربندباش تا بهتر بدانی آزاد بودن یعنی چه بی اختیار دستانش را باز کرد و مثل پرستو ها پرواز کرد علیرضا نجاری (آرمان)...
حین تذوق الفراشة طعم التحلیق بحریةحین تعرف نشوة تحریک أجنحتها فی الفضاءلا یعود بوسع أحد إعادتها إلى شرنقتهاو لا إقناعها بأن حالها کدودة أفضل.آن گاه که پروانه طعم پرواز آزادانه را می چشدآن گاه که سرمستی تکان دادن بال هایش را در هوا درمی یابددیگر کسی را یارای آن نباشد که به پیله بازش گرداندیا قانعش دارد که کرم بودنش برتر است.غادة السمانطیبه حسین زاده...
باید رها شوم !از حَجمِ سوالهای بی جوابِ درختان سبزباید رها شوم !از خَزانِ سردرگم پاییزاز نغمه های شکست خورده ی آباناز چشم های باران زده ی اندوهباید رها شوم !از شِکوه های مادران سرخ ،از برگ ریزانِ گیجِ آذراز رُفتگران غمگینِ خیاباناز زخم های کهنه ی سکوتاز ساچمه های تردید ؛ل*ب های ریزِ فصل ها ...از پنجره ای گمنام ،دستانِ کوچکِ دختران پائیز رابو*سه می زنندباید رها شد ... !رعنا ابراهیمی فرد...
رها شده ام،میان این دنیاهای موازیمیان کالبد های توخالی به نام انسانمیان این،خون ها و جنگ های پی در پیرها میان چرخش های برعکس ساعت...
مرا از خود رهاندۍ بی درنگی مرا با غم نهادی رزم و جنگیدلم نامد جدل دارم غمت را ولی زد بر دلم او ضرب و چنگی...
به اشتیاق رهایی پریدی از قفسمچقدر حسرت خوردم که آسمان نشدم...
عشق مانیازمند رهایی استنه تصاحب...
اگر تمام مکاتب دنیا را بخوانی و سراغ تک تک دینها بروی و حتی در پی یافتن سؤالاتت اندیشه های بی بأوران را هم مرور کنی ، نشان مشترکی خواهی یافت ، که در تمام آنها نهان است چیزی که مثل یک رشته نامرئی ، همه را به هم گره زده و خود پیدا نیست ، و آن \تسلیم \ است هیچ کلمه ای به اندازه \تسلیم \ تمام کننده و تسلی بخش نیستتسلیم رسیدن به اوج قله رهایی استو انسان تا به رهایی نرسد نمی تواند خودش باشدسولماز رضایی...
خود کلیدی ، به خود آ از بند قفل رها...
طبیعت کتاب زندگیست ومهمترین درس آن درس پرواز استتا وقتی رها نشوی به پرواز در نخواهی آمداگر طالب کمالی باید رهاکنی دلبستگی هایت را کرم ابریشم تا از پیله دل نکند پرواز را تجربه نخواهدکردو روح زمانی به آرامش می رسد که جسم و دلبستگی هایدنیویش را رها کند پرواز بال نمی خواهد پرواز شجاعت می خواهدشجاعت رها شدن از تکیه گاهت ...
پرهای شکسته آسمان ندیده ام رااز روی سنگفرشهای درد آلود پیاده رو بردار و با اندک نوازشی ، لابلای کتاب شعرت جا بدهمیان همان ورقهایی که از رهایی سرودیدر تار و پودِ سیاه مشقهایی که با آن پرواز را به تصویرکشیدیشاید اینگونه پرواز را بخاطر بسپارم...
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم...
شباشک زهره می چکدبرگونه های ماهتلخند خاطره ای خوشکه خوش نماندافیون خواب را به کامم چکانده استتصویر سرد دیوار روبرورویای کودکانه پرواز راخمیازه می کشدتا انجماد خوابو رهاییزین آه بی پناهیک پلک فاصله استهرچند یاد توبیداری هزار روز خسته رابیچاره می کند....
رهایی نمیپذیرفت تن من ز توارام نمیگرفت ذهن من لحظه ای تهی ز توشور و مستی من میبارید هر دم زتوفکر من خسته ز هرچه الا ز تودل مرا مرور میکرد یاد توچشم مرا میشست عشق توقلمم مینوشت هر آن ز توچه کردی بامنه دیوانه ای توبه یکبار گریخت ز توتقصیر کار تو بودی اری خود تودگر هوس نمیکند این من هوس تودگر از تو میگریزد این من زتودگر تویی نمیبیند هیچ توتو دگر تو نیستی درخیال من ای همه شعرم در شک ز تو...
بهش گفتم شد شد نشد نشد رهاش کنگفت مگه نمیدونیگفتم چیوگفت چیزی برای شدن نشدن وجود ندارهما چیزی برای رها کردن نداریمرهاییم خودمونولی بدون هیچیکه خودش از قفس بدتره...
در ازدحام این شهرمیان هیاهوی آدمک هایی کهمفهوم زندگی را از یاد برده اند.زنی را دیدمپر از شوق رهایی،خسته از دویدن ها و نرسیدن ها؛رقص کنان به دنبال پاره ای از نور کوچه پس کوچه های شهر راپرسه می زد.او باور داشت که قلب سیاه از دردِ مَردُمانروزی با ذره ای امید، شکوفه خواهد کرد....
عشق به همین همدیگه رو فهمیدنه، به اینکه بدونم تو دلت چه خبره و چی حالتو بهتر میکنه، به اینکه فکر نکنم چی به نفع منه، فقط فکر کنم چی برای تو خوبه، به اینکه اگه عاشقِ توِ پرنده شدم، برات قفس نسازم و بدونم دوست داری پرواز کنی و هوای آسمونو نفس بکشی .عشق یعنی هرچی هستم و هرچی هستی، این دوست داشتنه مث یه رود همیشه بینمون جاریه و هیچی خشکش نمیکنه.اگه بنا باشه من تو رو عوض کنم و تو منو تغییر بدی، اون دو نفری که از ما میمونن دیگه من و تو نیستن، عاشق ...
ساعت دیواری خانه، پولک های درخشنده ی نور رابر لباس سیاه شب، می دوختپروانه خیره به ماه بودو شمع به تنهایی در سایه ی تاریک ماه می سوخت؛رهایی منمن خوب می دانمدنیا را در سکوت دیوانه کرده اندآنکه باید در پود ابریشم تار شودآزادانه پرواز می کندو آنکه باید رها باشداسیر بچه بازی های قدرت شده استقرص های آبی اعصابپاسخگوی شماره های دلتنگی نیستبوق آزادیبه گوش هیچ سیاستی نمی رسدصداقتهیچ کجای این خاک آنتن نمی دهدو عشقهر...
گوش کن اکنون صدایی را که نیستحرف های آشنایی را که نیسترازهایی را که میگفتم به باداعتمادِ نابجایی را که نیستگوش کن در اخرین دیدار هارفتن و اندوهِ پایی راکه نیستمن تمنّا میکنم پاییز راروزگار باوفایی را که نیستچشمهایم غرق احساسی عجیباین مه آلوداشکهایی را که نیستگوش کن لب های خاموش مرادردِ اندوه ِ رهایی را که نیستبا غمی هرساله عاشق تر شدنابتدا و انتهایی را که نیست .........
جرات کن و همانی باش که با آمدن پاییز، دست در دستِ باران می بارد می رقصد و هوایش را به هوای آسمانی گره میزند که چیزی جز پاکی و رهایی در آن پیدا نیست، آخ که پاییز جان میدهد برای دوباره ایستادن، دوباره آرام شدن.جرات کن و همانی باش که بی پرواتر از همیشه کنار خستگی هایش می ایستد و پا به پای آنهمه بغض، دوباره حال دلش را خوب میکند. جرات کن و با تمام سردی، لباس شوم عادت آدم های غلط زندگی را از تن برون کن و آسوده تر از همیشه در پاییزی قدم بگذار که از آن ت...
خودم جانم! من به تو یک زندگی پر از عشق و لذت و زیبایی بدهکارم و دارم نهایت تلاشم را می کنم تا تو را به همان چیزهایی که همیشه دوست داشتی، نزدیک تر کنم. دارم تلاش می کنم فردای تو از امروزت بهتر باشد و بعد از این، دلایل بیشتری برای لبخند داشته باشی.خودم جانم نگران نباش، این روزها «مسیر» ماست، ما هنوز به «مقصد» نرسیده ایم، ما هنوز در راهیم و راه های نرفته ی زیادی پیش رو داریم. هنوز مانده تا روزهای خوبمان، هنوز مانده تا رهایی، هنوز مانده تا پا را ...
بخندبگذار زمین از عطرِ خنده هایت مملوء شودبگذار صدای خنده ات گوشِ فلک را کر کندبخند به روزهایی که سخت گذشت و اتفاقهایی که هنوز برایت به وقوع نپیوستند.که بدانی زندگی تنها در حالِ زیبایِ تو معنا پیدا میکند.که صورتِ تو با خنده زیبا ترین صُورِ زمین میشودو صدایِشان هوشِ جهان را سرخوشانه با خود میبرد و همه را سرمست از شرابِ وجودِ خدایی ات میکندبگذار تعجب کند روزِگار از حالِ خوبتو لذت ببرد از اینحسِ رهایی ات از آدماحسِ رهایی ات از غم...
برای پرواز به بال احتیاجی نیست!قلبی پر از عشق و مهرو صورتی به دور از صورتک ها،بال هایی میشوند برایمان که دُریبیشتر از پرواز برایمان به ارمغان می آورند و آن رهایی ست....
محبوبِ منبگو با من ...حوالی چشمانتهوا چگونه است؟!به نظر، چون آفتاب داغِ ظهر تابستانتیز و پر هیاهواما من دوست میدارم همه اش فصل بهار باشدابرآلود و خنکبا درختانی پراز شکوفه های ریز صورتیمیان دشت وسیع افکارتتا چشم می رود سبزی باشد و جوانهنور باشد و حالِ خوبُ بویِ خاک باران خوردهومننامت را به تمام گنجشگ های کوچک قلبمیاد داده اماکنون همه ام ،پروازی به بلندای قصه های دور استدر نهایت خیالتکه من از چشمان توبه آسمان رسیده...
دلم می خواست در آرامش طبیعت شناور باشم! نسیم خوش رهایی لابلای موهایم تاب می خورد و رگ های دلخوشی هایم پر از شور و هیجان شادی می شد!دلم هیچ چیزی از جنس آدم را نمی خواهد... من فقط خلوت دلخوشی هایم را با دنیا عوض نمی کنم!...
من از قیدت نمی خواهم رهایی......
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟ بیداری شکفته پس از شوکران مرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟ زیر درفش صاعقه و تیشه تگرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ...
امید رهایی نیستوقتی همه دیواریم .....
آغوشِ تو آن قفسِ شیرینى استکه هیچ پَرنده ایقصدِ رهایى از آن را ندارد...️️️...
رهایم نکناین بال و پرآسمان نمی خواهدآغوش تورهایی من است...
ای آنکه ز هِجر تو ندیدیم رهایی ؛باز آی که دل خسته شد از بارِ جدایی...
گاهی نمیدانی دلگیری یا دلتنگ؟خسته ای یا بی تاب؟!خشمگینی یا بی قرار؟فقط میدانی این حالت را دوست نداری که نداری...و نمیدانی برای رهایی از این حال بی قرار باید چه کنی؟!به کجا چنگ بزنی؟یقه ی کدام آدم را بگیری ؟گاهی نمیدانی که نمیدانی......
اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد،صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد.. آرامش، رهایی از طوفان نیست!بلکه آرام زندگی کردن در میان طوفان است...به همین دلیل : بهشت مکان نیست، زمانی است که زیبا فکر میکنی... وجهنم هم مکان نیست!زمانیست که افکارت دنیایت را به آتش کشیده اند......
از هجوم عطرتخیالم رهایی نداردکه هر لحظه تو رااز هر جای شهربه اتاقم می کشمبه گل های پیراهنت پیله می کنمتا پروانه ات باشماز اینجای شعر دیگردر حال خودم نیستموقتی به لبان شیرینت فکر می کنمضربان های قلبم محکم تر می کوبدمست می شوموقتی از باغ عریان تنت می نویسمموهایت می پیچد دور دستانمو قلمم را زمین می اندازدببین من راچگونه گرفتار کرده ایکه از این فاصلهدچار باور شده ام...
برخی نمیتوانند زنجیرهای خود را بگسلند.با این وجود میتوانند دوستانشان را رهایی بخشند.باید آماده باشی که خود را در آتش بسوزانی؛اگر خاکستر نشوی چگونه میخواهی نو شوی؟نیچه | چنین گفت زرتشت...
دهه فجر مقطع رهایی ملت ایران است . مقام معظم رهبری...
امید رهایی نیستوقتی همه دیواریم......
من...از قیدت...نمی خواهم....رهایی......
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیستهر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمانهنگامه رهایی لبها و دست هاستعصیان زندگی استدر روی من مخند!شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!...
هرچند امیدی به وصال تو ندارم ........یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم..........
هرچند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم....