زمانی که به گذشته بازگشتم، خانهای ترکخورده و درب و داغان دیدم. نگاهی گذرا به اطراف انداختم؛ همه جا آشفته بود، انگار چیزی کم داشت. اما چه چیزی؟
چشمم به روبرو افتاد و ماتم برد. حیرتزده شدم. روبهروی پنجرهای شکسته، میزی دو نفره قرار داشت. میز آنچنان کهنه و فرسوده...