متن طناز صوفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات طناز صوفی
راز خلوتگاه اسرار
ندیدم عالم از خود چون که بیرون / ندیدم جز جمال ذات در خون
به هر سو چشم بگشودم، غریبم / که این صحراست، من بر آن غریبم
سماوات و زمین نوری ز جامی / که ساقی ریخت اندر ظلمت فامی
هزاران سال سر بر خاک سودم...
دلم آیینهی اسرار حق بود / که زنگ دهر او را بیدروغ بود
اگر این آینه زنگار زداید / جمال یار در وی جلوه نماید
هزاران عیب در چشمم نشسته / که عکس یار را بر من شکسته
چه سازم کز جهان، غباری خیزد / و این نقش حقیقی را...
ای که در آینه بینی، جز خودت همچشم دیگر نیست
آدمیزاد را بیش از خودت هرگز نخواه، یار
هر که در چشم تو شد تشنهٔ عُرفان و منزلت
جز به خاری و سبُکسازی تو را نگذاشت، خوار
ما که بودیم و آن گردنکشان بر مسندِ تخت
گویی از اوج فلک...