(ساعتِ وارونه)
زمان به پیش میرفت و من به عقب میخواستم
ساعتِ وارونه را، با اشکِ خود میبستم
هر چه عقربه زد، بر گذشته مینشستم
از پیِ آن لحظهها، دیوانهوار میگسستم
این ساعتِ وارونه، امیدِ باطل داشتن است
بهتر آن است که مسیرِ آینده را ساختن است
چون گذشته رَفته،...
دلم آیینهی اسرار حق بود / که زنگ دهر او را بیدروغ بود
اگر این آینه زنگار زداید / جمال یار در وی جلوه نماید
هزاران عیب در چشمم نشسته / که عکس یار را بر من شکسته
چه سازم کز جهان، غباری خیزد / و این نقش حقیقی را...
ای که در آینه بینی، جز خودت همچشم دیگر نیست
آدمیزاد را بیش از خودت هرگز نخواه، یار
هر که در چشم تو شد تشنهٔ عُرفان و منزلت
جز به خاری و سبُکسازی تو را نگذاشت، خوار
ما که بودیم و آن گردنکشان بر مسندِ تخت
گویی از اوج فلک...