یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
از دست گریه های خودم خسته میشوماز دست تو که با نَوَسانم نساختیاز زندگی که زندگیم را به باد داداز اینکه بعدِ من تو خودت را نباختیمن از خودم که خسته نشد از تو خسته اماز این غرورِ بین دوتامان همیشه سَداز اینکه خواستم که تو باشی ولی نشداز این همه دعا که به جایی نمیرسدمن از سوال ساده ی “خوبی” کلافه امخستم ازین جواب دروغی که “بهترم”میترسم از کسی که بفهمد هنوز هم…با گریه های نیمه شب از خواب میپرممیترسم که کسی بفهمد که باز تور...