امشب به قصه ی دل من گوش می کنی فردا مرا چو قصه فراموش می کنی..!
نشسته ام به در نگاه می کنم دریچه آه می کشد تو از کدام راه می رسی؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود جوانی ام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد ...
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست ، درین آشفته اندوه نگاهم تو را می خواهم ای چشم فسون بار که می سوزی نهان از دیرگاهم
بسترم صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری چشم من محو جمال مه توست چشم تو پر ز تنفر و نگاهی گنگ است دست من پر ز نیاز و همه مهر دست تو سرد و فقط تو خالیست ...