شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ظهر روز جمعه از لذت بخش ترین لحظات زندگی ام بود. از صبح چند بار به ساعت گرد دیواری توی آشپزخانه نگاه می کردم، مبادا " قصه ظهر جمعه " را از دست بدهم. ساعت یک و نیم، اول آن تیتراژ غمگین و پشت بندش، صدای گرم محمدرضا سرشار، من را میخکوب می کرد. بعدها به خاطر داستان های شب، عاشق شب شدم. چراغ را خاموش می کردم و توی سکوت، با ولع به داستان ها گوش می دادم. من خیالباف، خودم را با هدفون مجسم می کردم، پشت یک میکروفون عریض و طویل، با کلی دَم و دستگا...