پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گوشواره های مادربزرگ است. کاش زبان داشت، بعد از مهمانی هایی که رفته بود می گفت، از روحوضی هایی که دیده بود. مامان می گوید:" نمی دانی با چه اشتباقی برای مهمانی آماده می شد. اوایل صورتش را با آرد تمیز می کرد. دانشجو که شدم با همان پول مختصر از بازار شیشه گرخانه تبریز برایش صابون سوغاتی می بردم، صابون های مارکدار، الیزابت آردن و گرلاوین. از عطرش خوشش می آمد، می گفت به پوستم می سازد. حالم را خوش می کند." مامان پشت تلفن تند تند حرف می زند و ...
شنیدم پروانه شده ای. شاید برای تسکین دل مادرت. گفتند تو را دیده اند که نشسته بودی روی مبل مورد علاقه ات، بالهایت را آهسته باز و بسته می کردی. اولین بار مادرشوهرت تو را دیده، به مادرت گفته، مادرت فکر کرده مادرشوهرت برای آرام کردن دل خودش این داستان را ساخته، شب در صندوق چوبی ات را که باز کرده، تو از آن داخل پریدی بیرون. من این داستان را باور کرده ام. من باور دارم مرده ها با هم فرق دارند. یکی می نشیند کنار قبرش و خرما خوردن دیگران را تماشا می کند. ...
دیروز فضول خانم مُرد.راستش دوست ندارم آن خدابیامرز را این طور خطاب کنم،نه این که حالا مرده و دستش از دنیا کوتاه شده، آنموقع که به بهانه های مختلف می آمد دم خانه هم دوست نداشتم به او فضول خانم بگویم.این اسمی است که همسایه ها روی او گذاشته اند.از وقتی که مُرده،احساس آرامش نمیکنم.مدام حس میکنم توی خانه است و روی همین مبل،رو به روی من توی سالن نشسته.گاهی حتی صدای راه رفتن اش را می شنوم.دیروز که دستانم را زیر شیرآب می شستم،حس کردم روی توالت فرنگی ن...
ابر توی آسمان شبیه درخت انجیر است. با یکی از شرکت های حمل و نقل تماس می گیرم. در آگهی تبلیغش نوشته است:« حمل و نقل هوای شرجی تابستان، سرمای استخوان سوز زمستان، عطر بهار نارنج و پیچ امین الدوله حیاط خانه شما با ما، به اقصی نقاط دنیا.» اقصی نقاط دنیا را بزرگتر نوشته و پررنگ تر. خانم جوان آن سوی خط با صدای تودماغی می پرسد: « چطور می توانم کمک تان کنم؟» جواب می دهم:« توی آسمان یک ابر شبیه درخت انجیر پیدا کرده ام که می دانم دیدنش دوستی را خوشحال می کن...
آسمان من پر از هواپیماهای ملخی تک موتوره ای است که هیچوقت قادر به اوج گرفتن نبوده اند، بیشتر شبیه سمپاش های روی مزارع ذرت توی فیلم های قدیمی سیاه و سفید شاید، با بدنه جعبه ای شکل و بال های نردبانی و خلبان های پالتو خز پوش و عینک های مخصوص. من هیچوقت پرواز را دوست نداشتم، پاهایم روی زمین که باشند خیالم راحت تر است. برعکس مادر که همیشه خواب می بیند دست ها را باز کرده و پرواز می کند، اوج می گیرد و بالا می رود. می گوید این تنها خواب تکراریست که از دی...
روزهای داغ مرداد مجنون بیچاره ای می شوم که به جای لیلی پی یک کاسه ماست می گردد. مثل روزهای بچگی که با بابا زیر درخت گردو حیاط خانه می نشستیم و دوتایی به آسمان نگاه می کردیم، به امید آن که گردویی از آن بالا بیفتد پایین. فکر کنم همان روزها بود که دلباخته طعم دوست داشتنی گردو شدم. بابا می گفت:« گردو مثل عشق است، نباید اجازه بدهی که کامل برسد. همان وقت که ترد و تازه است باید آن را بچینی، همان وقت که دست را قهوه ای و سیاه می کند.» روزهای داغ تابستان، ...
هر روز یک ساعت کنار دریا راه می روم پا به آب می زنم و از خیس شدن دامن بلندم لذت می برم. دانه های شن و ماسه به مانتو و کفش و دامنم می چسبند، به خانه که برمی گردم با خودم شن سوغاتی می برم، پله ها، پاگرد، حیاط و حمام، با یک جارو نهایت کمی آب مسئله حل می شود. با خودم تکرار می کنم نکند روزی لذت انجام کاری را به خاطر بی نظمی های حاشیه ای آن کار از خودت بگیری. در مورد چاقی هم همین طور است، خیلی ها لذت خوردن یک نان خامه ای، یک برش کیک توت فرنگی و یک نصفه...
شش هفت ساله به نظر می رسد، کمی تپل با موهای چتری و چشم های سیاه. پاها را به زمین می کوبد و اشک می ریزد که من مادر ندارم. پدرش دست روی سرش می کشد و چیزی زیر گوشش زمزمه می کند، پسر پشت دست را روی مژه های خیس اش می کشد. از کنارشان رد می شوم و با خودم فکر می کنم آن وعده پدر تا کی پسرک را آرام نگه می دارد؟ کی دوباره یادش می افتد که مادر ندارد؟مادرش همسن و سال من است، از دوستان زمان مدرسه. تلفن زده حال و احوال، از دخترش می گوید، می خندد که اهل بیت...
ساده ترین مانتویی که می شد به تن کردم و ساده ترین روسری را به سر، بدون انگشتر و گردنبد و گوشواره، بی زلم زینبو، این روزها به ساده ترین آدمی که می شد بدل شده ام و از این سادگی خوشحالم. با خودم فکر کردم حالا که کرونا هوار شده بر سرمان، بهترین وقت است برای حذف رسم های بیخود گذشته، جشن های عروسی آن چنانی و مراسم سوم و هفتم و چهلم این چنانی. قبول کنید این آخرها به آدم های بیخودی مبدل شده بودیم، من یکی که گیج می شدم، نمی دانستم این که آمده ام ختم است ...
حال و روزم شده لنگه ی ایوب پیامبر. خیلی وقتها فکر می کنم که اگر آتش بر ابراهیم سرد نمی شد، اگر جبرئیل به موقع گوسفند را به دست ابراهیم نمی رساند، اگر موسی را از آب نمی گرفتند و به قصر فرعون نمی بردند، اگر یهودا به عیسی خیانت نمی کرد و او را به صلیب نمی کشیدند، اگر نوح آن جفت جفت حیوان را سوار کشتی نمی کرد و نمی بُرد، اگر آن ماهی بزرگ یونس را نمی خورد، زلیخا عاشق یوسف نمی شد و من عاشق جواهر چه اتفاقی می افتاد و دنیا چه شکلی می شد؟»...
گفتم :« عشق شبیه بوته تمشک است، کوتاه و پُر تیغ، با میوه های ریز قرمز؛ اغواگر؛ زود که بچینی اش گس است و لب جمع کن، وقتی هم که رسید، ترش و چشم جمع کن... چه کال بچینی اش ، چه رسیده، خراش به تن ات می اندازد به یادگار، یک عمر...» گفت:« عشق به درخت توت می ماند، حقیرش نکن، آبش که بدهی رشد می کند و قد می کشد. نردبان می شود برای دیدن دختر همسایه... داستان درخت توت، داستان بید است و پروانه. یا توی پیله، خفه می شوی و از بین می روی یا تبدیل به پروانه می شوی...
ظهر روز جمعه از لذت بخش ترین لحظات زندگی ام بود. از صبح چند بار به ساعت گرد دیواری توی آشپزخانه نگاه می کردم، مبادا " قصه ظهر جمعه " را از دست بدهم. ساعت یک و نیم، اول آن تیتراژ غمگین و پشت بندش، صدای گرم محمدرضا سرشار، من را میخکوب می کرد. بعدها به خاطر داستان های شب، عاشق شب شدم. چراغ را خاموش می کردم و توی سکوت، با ولع به داستان ها گوش می دادم. من خیالباف، خودم را با هدفون مجسم می کردم، پشت یک میکروفون عریض و طویل، با کلی دَم و دستگا...
تا به امروز با غریبه های زیادی روی جدول خیابان نشسته ام. با پیرمردی که قرص های قلبش را فراموش کرده بود و نفس نفس می زد، با پیرزنی که حوصله اش سر رفته بود و به تماشای ماشین های گذری و عابرین پیاده نشسته بود، با دختر جوانی که اشک می ریخت و توی کیفش پی دستمال کاغذی می گشت...از کی شروع شد؟ کی تصمیم گرفتم از کنار هیچ آدمی بی تفاوت عبور نکنم؟ سی سال پیش از دانشگاه برمی گشتم خانه، مرد جوانی روی جدول پیاده رو نشسته بود، دستش روی قلبش بود و هی آن را فشار ...
چقدر خوب است یک نفر باشد ،آدم را همانطوری که هست دوست بدارد !قدش را ، وزنش را، کارش را ...حتی دیوانه بازی هایش را ...️ ️️️...
جا ماندهایم در گذشتهای دور، نوستالژی زده شدهایم. دلمان لک زده برای ایام قدیم. اصلا حسرت رفته توی خون مان، حسرت به دل شدهایم. عادت کردهایم مدام آه بکشیم و افسوس گذشته را بخوریم. از زنگ مدرسه و دوستان قدیمی و نامههای کاغذی و کُپل مدرسه موشها تا هادی و هدی و دوچرخه قناری سبددارمان، یاد هر کدام که بیفتیم پشت بندش یک «یادش بخیر » است، از گذشته فقط خاطرهای خوش یادمان مانده، روزهای معرکهای که مثل باد گذشته و تمام شده. روزهایی که پفک نمکی شورتر...
قدم می زنم و فکر می کنم. داستان پیرمردی که شایع است سالها یک عکس توی جیب کتش دارد عجیب فکرم را مشغول کرده. به مامان می گویم، می گوید:« برو از کافه چی بپرس، او حتما قصه پیرمرد را می داند.» لبخند معناداری می زند:«...یا از حسن آقا، سلمونی محل» بابا همیشه می گوید :« حسن آقا از هر عابری که از کنار سلمونی اش عبور کنه و عکسش توی آینه رو به رو بیفته، خبر داره.» من اما یک چیز را خوب می دانم. کافه ها و سلمانی ها و آرایشگاه های زنانه یک شهر کوچک، از خبرگزار...
تا به امروز هر چه از رفاقت نوشته ام برای او نوشته ام. این یکی را یادم نیست چند سال پیش نوشتم و مناسبتش چه بود:«پرسید فرق بین دوست و رفیق؟ گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه. گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا. دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود. یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد، به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ...
دخترک از صبح خوشحال است و دف می زند، از روز ابری و غمگین دیروز رسیده به روز آفتابی و پر نور امروز بالاخره تمام شد...
صدایش سوز غریبی دارد که بند دل را پاره می کند. می گوید ده ماه است که عروس شده، هشت ماهی می شود که به تهران آمده. جز نانوایی سر کوچه و سوپری محل جایی را بلد نیست. اولین بار یک هفته بعد از عقدکنان شان کتک خورده. مادرش که فهمیده گفته نگرانی ندارد، زیر یک سقف که بروید خوب می شود. فردای روزی که زیر یک سقف می روند باز کتک می خورد، هفته هاست که کتک می خورد. به گفته خودش حساب و کتاب روزهای کتک خوردنش از دستش دررفته، تنها چیزی که خوب یادش مانده این است ک...
سالهاست که توی یک کارت پستال زندگی می کنم، کارت پستال یک جزیره مرجانی، یکی از آن جزیره های گرمسیری توی اقیانوس هند، همدمم یک گل آدمخوار است و یک ببر، ببری شبیه « ریچارد پارکر » فیلم « زندگی پای». دار و ندارم یک درخت نخل است و یک صخره، طولانیترین پله طنابیای که میتوانم خیال کنم از روی صخره بلند شده و به آسمان رسیده. هر وقت عشقم بکشد آن لباس استوایی هزار رنگم را به تن می کنم و مثل جک لوبیا سحرآمیز از آن پله بالا می روم و روی ابرها قدم می زنم، ا...