پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست...
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام!ترسم که بیایی تو ودر خانه نباشم......
نمی خواهم که بر دوش ِکسی باری زِ من باشد......