جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرم آن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید
بیرون نشود عشق توأم تا ابد از دل
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
بی تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را
ندیدمت که نکردی وفا به آنچه بگفتی طریق وصل گشادی من آمدم تو رفتی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم
نه من افتاده تنها به کمند آرزویت همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری ؟
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
جز نام تو نیست بر زبانم
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
من از قیدت نمی خواهم رهایی
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
درون خلوت ما غیر تو نمی گنجد