چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
الان دیگه سخت ترین کار دنیا ،صبحها بیدار شدن نیست،شبها خوابیدنه.....
پلکی بزن... بیدار شوصبح است و وقت زندگی...
صبح سرآغاز عشق است آسمان خورشید را در آغوش میگیرد من تو را ......
به من صبح بخیر نگو!فقط لبخند بزنلبخندتتمام عمرم رابخیر می کند!...
همیشه که صبح شعر نمیخواهد ،یک وقت هایی تو را میخواهد فقط تو را .......
صبح آمده برخیز که خورشید تویی...!...
تو اشتیاق منیبرای صبح شدن که تو را ببوسمو صبحم بخیر شود...
صبح در خانه ی مامنتظر خنده ی توست وقت آن استکه خورشید️ مجدد باشی...
فردا صبحانسان به کوچه می آیدو درختان از ترسپشت گنجشکها پنهان می شوند...
که من شب را تحمل کرده امبی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم......
همین که تو هر صبح در خیال منی حال هر روز من خوب است...
شب ، راه گم می کنمدر خمِ گیسویتو پیدا می شوم هر روزدر صبحِ چشمانت...
ناگهان صبح روشنی دیگردر شبی تاریک...می شود نزدیک!...
تمام شببه تو فکر کردمصبحستاره بود که از چشم هایم فرو می ریخت...
چیزی/یقه ی شب را میگیرد/صبح را/بیدار میکند/عطرِ تورا میدهد...
کی می رسد آن صبحکه من صدایت بزنمتو بگویی جانا...
در نبودت خوب خیاطی شدم ........صبح تا شب ، چشم می دوزم به در ............
صبحی که شروعش با توستخورشید دیگر اضافیست !️...
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهارمی گشاید مژه و میشکند مستی خواب...