پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از ظلمت شب گذشتی ای دیده ی منبرخیز که نور می دمد کوبه ی دل...
تا نهادم سر به رویِ شانه ی عشقشداد زد مادر؛ لنگ ظهر شد، برخیز دیگر!شیما رحمانی...
صبح یعنی تلنگر یک دلکه چشم به دیدار توست، برخیزارس آرامی...
با توامبرخیزبرخیز و بیابرای آغاز شدنت در آغوشمبرای ناز نگاهت برابر چشمانمبرای صدای قدم زدنت در خانه دلمبرای پرواز بوی خوش تنت در آسمان احساسمبرای رقص گیسوانت در هوای عشقمبرای دوباره عاشق تر شدنمبرای آغاز وصالمانو پایان فراقمانبرخیز و بیابی تو نمیشود وصالی را آغاز کرد و فراقی را پایان دادباید بیاییکه بهانه ای برای فریادِدوستت دارم، داشته باشماینجا بی تو همه واژه ها بی معنایند ....
برخیزگُل های آبیِ سپیده دم رُستندبنگر چگونه بر سکّوی صبحگاه می رقصنداینجا دریا، چو آسمانی صافزیر پایش پُر از اَبرپُر ز ماهیِ رنگینپُر از پرنده های سفید ...در دوردست، جزیره ای پیداستمردانِ صبح خیز، پاروزناناز نگاهِ بندر و ما محو می شوندخورشید، چون درختِ پُرشکوفه ی بادامبا شرارهای زرددر آسمانِ صبحلبخند می زندباید که همراهِ کاجِ سوزنی وشقایقِ دریابه نغمه ی مرغانگوش بسپارم...
غم زمانه به پایان نمی رسد،برخیز!به شوق یک نفس تازه در هوای بهار ......
صبح آمده برخیز که خورشید تویی...!...
در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست،پس برخیز تا چنین مردمی بگریند …...