همین که چاقو به دست میگیرم و رگِ خشم ِدرختان را یکی یکی از تنشان قطع میکنم؛ همینکه برگ برگ ِحواسِ پرت شده ی دارکوب ها را با بوسه های خداحافظی درون ِ چال های وسط باغچه ِ مان به گیاه خاک تبدیل میکنم همینکه ردِ ِخاطره را قدم به...