هر صبح کلاغی روی آب پر می نشیند منقارش را شانه می زند و از باتلاق بزرگ خبر می آورد در من اما ، هر صبح کبوتری می میرد
تو را دوست دارم و قلبم باتلاقی ست که هرچه را دوست می دارد غرق می کند