جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
هر صبح کلاغی روی آب پر می نشیندمنقارش را شانه می زندو از باتلاق بزرگ خبر می آورد در من اما ،هر صبح کبوتری می میرد...
تو را دوست دارمو قلبم باتلاقی ستکه هرچه را دوست می داردغرق می کند...