شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
انگار در آغوش شب یک گله قو بردیتا گیسوان را از دو سو روی گلو بردی قرآن که می خواندی لب اُرسی، جذاک الله! ما را به جمعِ \الذین آمنو\ بردیوقتی زدی دنباله اش را، شد کمانت تیغگفتم که پشت چشم تان ابرو...فرو بردیجان های بسیاری که با لب، برلب آوردیدل های بسیاری با یک تار مو بردیدر کوزه هاشان آبِ جُو بردند کولی هابا کوزه های قهوه ای ات آبرو بردیممکن نشد پیشت بگویم دوستت دارمتا ماجرا را راحت از این شعر بو بردی...