
خوش بین
دلنوشته های محمد خوش بین
رهایی در باد
باشد بروم، خستهتر از برگِ خزان
در چشمِ تو دیدم همهی دردِ جهان
اما تو بمان، در دلِ این بادِ کبود
با چشمِ پُر از وهم، و دلی بیوجود
حالا که نفس مانده به دشنامِ تو
بگذار بمیرم، به سرانجامِ تو
این عشق، همان قاتلِ بیچاقو بود...
خودکشی
شاید این مرگ، همان خوابِ سبک باشد و بس
شاید این درد، به رنگِ افق باشد و بس
شاید این زخم، دری باشد و من رهگذرش
شاید این خون، کلیدی به سحر باشد و بس
یک نفس مانده به بیداریِ آن سوی عدم
یک نفس مانده به آیینهی فردا...
ای رهگذر شبها، ای خستهترین رویا
در باور این ظلمت، پیدا شو و پیدا ما
از شعلهی ما شاید، این شب بگریزد باز
از زمزمه هامان باز خورشید شود آغاز
هر ذرهی تاریکی، چون تجربهای شد نور
هر گریه، زبان شد تا، پیدا شویم از دور
هر بغض شکسته را،...
ای رهگذر شبها، ای خستهترین رویا
در باور این ظلمت، پیدا شو و پیدا ما
از شعلهی ما شاید، این شب بگریزد باز
از زمزمه هامان باز خورشید شود آغاز
هر ذرهی تاریکی، چون تجربهای شد نور
هر گریه، زبان شد تا، پیدا شویم از دور
هر بغض شکسته را،...
این ساعت پوسیده چرا میچرخد
تقویم جفا بر جگرم میخندد
.دیگر نزن این نای غم آلود مرا
دیگر نکش این خستگی فرسود مرا
من مرده ام از بس که شبیه همهام
با چشم تو انگار من آن غریبه ام
ای عشق تویی قاتل و من کشته تو
ویران شده ی...
این ساعت پوسیده چرا میچرخد
تقویم جفا بر جگرم میخندد
.دیگر نزن این نای غم آلود مرا
دیگر نکش این خستگی فرسود مرا
من مرده ام از بس که شبیه همهام
با چشم تو انگار من آن غریبه ام
ای عشق تویی قاتل و من کشته تو
ویران شده ی...
آیینه گرفتم، رخ دنیا همه خون بود
در خندهی مردم، غمِ پنهانِ درون بود
هر کس به تماشای خودش ماند و ندانست
این چهرهی آلوده، همان رنگِ جنون بود
در آینه دیدم که به من خیره زمان است
در خندهی او خنجری از جنسِ نهان است
گفتم که نترسم ز...
من اگر سوختم از آتش بی رحم نگاه خاک خاکستر من بذر بهاری دگر است
تو اگر پر زدی از باغ دل ویرانم هرچه در حافظه مانده گذر و رهگذر است
گرچه شب بود و به تردید سحر خو کرده با نفس های تو در سایه ات آتش خوردم
هر...
هر بند تنم بیدار از لمس تنت شد داغ
من ذره شدم در تو گمگشته درون باغ
در سینه ام افتاده یک شور ز جنون ناب
میسوزم و میخندی آرام ولی بی تاب
آغوش تو دریایی من قایق بیلنگر
افتادهام از خود گم در تو چه بیپیکر
تنها دو قدم...
پیکر بی سر به زمین چنگ زد
آینه ی عرش به خون رنگ زد
کرب و بلا نیست فقط خاک و سنگ
عرش خدا بوده در آن ظهر تنگ
تیر شد و عشق به معراج رفت
پیکر خونین سوی افلاک رفت
خاک شده گریه کن آسمان
نیزه شده قامت استغفران...
زمین اش طلوعی است از کهکشان
زمانش سرودی ست از بی زمان
کسی گر نداند که جنگیده کیست
نمیفهمد ایران چه رنگینه زیست
کسی سر نهاد آنچنان بر هلاک
که معنا دهد واژه ی خاک پاک
نه تنها تفنگ و نه تنها قلم
نه تنها دعا و نه تنها علم...
از بخت خودم سیرم از توبه بی مقدار
من آن سگ شبگردم در کوچه ی این انکار
دیدم که خدا تنهاست در آینه ای خونین
در من شده تکرارش با چهره ی پر نفرین
تو قصه زهر آلود در صدر دل زخمی
من را به خودم بخشید آن بغض خدا...
این چنین آوای تو محتاج گوش این بار نیست
ریشه دارد در سکوتی که به جز اسرار نیست
چشم بسته میروم به سوی تو آن سوی وهم
عشق اگر که راه باشد جادهها بسیار نیست
با تو گویم بی زبان از عمق جان راز سکوت
دل اگر لب وا کند...
این من که خدا دادت با تو به گناه افتاد
در جاده تاریکی این عشق تباه افتاد
من سوختم و دیدی با لحن نفس گیری
لب باز نکردم چون از زهر پس از شیری
با گریه نبخشیدم با خنده نجاتم ده
از کینه نمیمیرم با صبر وفاتم ده
من دست...
دست بردم به خودم تا که خودم را بکشم
شاید از درد خودم را به عدم وا بکشم
خسته برگشتم از آن مرزی که بین من بود
و خودم را به تهِ چشمان خودم دفن نمود
ای دخترِ بیزاری، ای فاجعهی ممتد
باید بنویسم باز، باید بنویسم بد
هر بیت به تیغی تیز، هر واژه به خون خفته
در سطر منی بانو، هر جمله جنون گفته
بر دوش جهان خوردم از ماندن و رفتنها
من خاطرهام بانو در حافظه زنها
با نور تو آلودم با سایه...
باز هم هر ثانیه مرثیه ای تازه شده
شعر من داغترین روضه بیجمله شده
گرچه هر واژه به لب سوخت و بر باد شده
دست من نیست دلم سوی تو معتاد شده
رفتی و هرچه به دل داشتم آوار شد و
شعر در سطر خودش زخمی تکرار شد و
مانده...
گر چه هر ثانیهام مرثیه ای تازه شده ست
شعر من داغترین روضه ی بیجمله شده ست
گرچه هر واژه لبی سوخته بر باد شده
دست من نیست دلم سوی تو معتاد شده
رفتی و هرچه به دل داشتم آوار شد و
شعر در سطر خودش زخمی تکرار شد و...
زخمم از جنسِ سکوت است، ولی داد زدم
با تبر رفتم و در ریشهی فریاد زدم
مرگ، تعارف نداشت از من و من دور نبود
من فقط جرأتِ لبخند به بیداد زدم
تا نفس هست در این سینه خطر هست هنوز
تا دلی هست دل از وسوسه لبریز شود
تو نباشی، من و این حجمِ سیاهِ بیحرف
در شب سرکش دیروز تو غم ریز شود
تو کجا بودی آن دم که جهان خون میخورد
من کجا بودم آن دم که تن افتاد...
عشق یعنی که بمانی وسطِ خون خودت
سر به لبخند ببازی، به جنونِ خودت
عشق یعنی همهجا مرگ، ولی راه نجات
عشق یعنی که بسوزی به درونِ خودت
دل به تاراج دلم دادم و تارم تو شدی
زخم بر زخم فزودم که شکارم تو شدی
نه فراموشی و نه مرهم...
نه سرِ صلح به جان است و نه تابِ ستیزم
به لبم خنده ولی زهر به کام است هنوزم
تو بیا، یا که بزن تیر و تمامم کن دیگر
این چنین نیمه مردن نه روا نیست عزیزم
دست بردم به شاخهای ارزان ریشه اما به استخوانم بود
تیغ گشت و برید دستم را عشق زخمیترین زبانم بود
هرچه کردم عبور ممکن نیست از گذرگاه چشمهایی که
با نگاهی شبیه تردیدند مثل آیینههای تکه تکه
سایه ای مانده در راه است پشت هر پنجره تماشاگر
مثل شعری که...