جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
صداش پر از بغض بود و گِلِگی میکرد از آدرس خونه ای که براش آشنا نبود؛میگفت اگه اون خونه ی یه آدم غریبه بود:نقش و نگارش،در و دیوارش ، وسایلاش هر کدومشون برام یه جذابیت خاصی داشت، اما الان چیزی که نمیدونم چیه مانع از رفتن من به اون خونه میشه.میتونستم حس کنم عمق روزایی که تو اون چارچوب سپری کرده و بارِ غمی که مانع از به دوش کشیدن اون خاطرات میشه و تبدیل به بغض شده رو، با این حال باید بهش یادآوری میکردم که؛ وقتی از بام شهر به خونه هایی کنار هم چید...