جمعه , ۱۶ آذر ۱۴۰۳
کاش میدانستی؛دوریت!نه تنها دلبستگی ام را به تو کمتر نکرد،بلکه بیشتر از هر زمانی حال و هوایت تمام وجودم را به خود پیچیده است.✍سارا عبدی...
غبار بر دل نشسته من؛کاش میتوانستم فریاد بزنم که دلیل لبخندِ کمرنگ شده این روزهایم شده ای ، کاش میتوانستم دخترک پر شور هیجان دیروزم را دوباره پیدا کنم ،کاش میتوانستم بار دیگر شوقت را در دلم زنده کنم.اما تو بگو ؛ چه کنم؟ با قلبی که غبار نشین شده؟ ✍سارا عبدی...
وقتی یکیو دوستش داری و نداریش؛شبیه آدمی میشی که گمشده ای داره.هر جا میری ناخودآگاه چشمات دنبالش میگرده،شماره ناشناسی که به گوشیت زنگ میزنه اولین آدمی که به ذهنت میاد؛اونه ، کم کم میشه یه غم، یه جای خالی تو قلبت،یه فکر همیشگی گوشه ذهنت، یه خلاء تو زندگیت.یه وقت هایی ازش خسته میشیو به دنبال جایی میگردی که برای چند لحظه ای از فکرش رها بشی.✍سارا عبدی...
از تب و تاب نبودنت که بیوفتم؛ برمیگردم و برایت مینویسم:گمان میکردم بعد از تو روز هایم جز گذشتن، چیزی برایم نداشته باشد و شب هایم نبودنت را به رخ بکشد ،نه حرفی برای گفتن، نه دلیلی برای شنیدن باشد!اما برایت مینویسم با نجوای شاعرانه ای؛که نبودنت برایم گذر لحظه ها را سخت تر کرد اما گذشت و با هر بار تکرار شدنش ، چیزی را به من افزود.✍سارا عبدی...
بهش گفتم :نمیدونم چرا حال و هوای پاییز تو سرم پیچیده؟!هنوز نه برگی افتاده از درخت، نه قاصدکی که نشونه ای از پاییز برام بیاره!هنوز اونقدر زود خورشید غروب نمیکنه که روز های من انقدر تاریک شده، شب هام طولانی گفت؛شاید بهارتو جایی گم کردی.✍سارا عبدی...
طبق روال هر روز که کارام تموم شد میزو مرتب کردم ، وسایلامو جمع کردمو هدفونمو برداشتم تا به سمت خونه برم اما آسمون امروز حالِ عجیبی داشت، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم؛ زیاد تصمیمای این شکلی میگرفتم، بی هوا و بدون اینکه مقصدو مشخص کنم مدت زمانی رو پیاده میرفتم.هم مسیر با عقربه های ساعت رفتم و رفتم تا به رو به رو نگاه کردم ، چشمام دوختم به میز و صندلی چوبی دنج کافه؛ خالی بود!نه خبری از صدای خنده بود نه بخار قهوه ای ،نه چشم های منتظر!به سختی سم...
عزیز من تو نیستی که بخوانی اما من هنوز به شوقِ نوشتن برای تو به سمت قلمم می روم.باری دیگر برایت مینویسم،ناگفته هایی را در قلبم.✍سارا عبدی...
بچه که بودم یه همبازی داشتم که از شهر دور به خونه امون میومد، وقت رفتنش که میشد هر دومون گریه امون میگرفت؛ من با خودم که غر میزدم میگفتم خوش به حالش اون داره میره، لااقل یه مسیری رو داره که دلتنگی هاشو اونجا خالی کنه!من چی؟! میمونم با کلی اسباب بازی که باید جمعش کنم و اتاقی که باید مرتبش کنم.بزرگتر که میشی ؛ اوایل فکر میکنی دنیای بچگی جدا از دنیای آدم بزرگاست و دیگه هیچ کدوم از لحظات کودکی تکرار نمیشه! یه مدت زمان که بگذره متوجه میشی؛ د...
دلتنگی وقتی تلخ میشه که تو همه وجودت به سمت آدمی میره که حتی خودش از دلتنگیت با خبر نیست و تو مدام اون آدم تو تک تک لحظه هات میبینی و حتی کلمه ای نداری براش بنویسی تا اون بخونه.تا اون بخونه.تا اون بخونه.✍سارا عبدی...
با لبخند یه عکس از تو جیبش بیرون آورد و با حالتی که مثلا میخواست جدی باشه؛ پشت و رو بهم نشون داد و گفت فکر میکنی این عکس چقدر میتونه خوشگل باشه؟با اینکه میدونستم عکس خودمه، بر خلاف همیشه سعی نکردم کنجکاوی کنمو همونطور که با آتیش بازی میکردم،با شیطنت بهش گفتم؛ از رو عکس که نمیشه خوشگلی آدمارو تشخیص داد، باید باهاش حرف بزنی ، حرف چشماشو گوش کنی، خندیدنشو ببینی،عصبی شدنشو ، حتی اخم کردنشو! نه اینکه سعی کنی لبخند بزنی و یکی ام سعی کنه ازت عکس بگیره...
صداش پر از بغض بود و گِلِگی میکرد از آدرس خونه ای که براش آشنا نبود؛میگفت اگه اون خونه ی یه آدم غریبه بود:نقش و نگارش،در و دیوارش ، وسایلاش هر کدومشون برام یه جذابیت خاصی داشت، اما الان چیزی که نمیدونم چیه مانع از رفتن من به اون خونه میشه.میتونستم حس کنم عمق روزایی که تو اون چارچوب سپری کرده و بارِ غمی که مانع از به دوش کشیدن اون خاطرات میشه و تبدیل به بغض شده رو، با این حال باید بهش یادآوری میکردم که؛ وقتی از بام شهر به خونه هایی کنار هم چید...
هیچ وقت غرورتو فدای آدمی که فکر میکنی دوستت داره نکن؛ آدما وقتی کسی رو دوست داشته باشند هیچ وقت به خودشون اجازه نمیدن کاری رو انجام بدن که تو به خاطرش از غرورت بگذری.✍سارا عبدی...
تو حرف هاش گفت؛ داری از رویا عبور میکنی و به واقعیت میرسی.شاید فقط لازم بود این جمله رو بشنوم و بغضی که یه مدت ته نشین شده بود بشکنه.با چشمایی که اشک تارشون کرده بود، صدایی که میلرزید بهش گفتم؛ یه سری از رویاها، نمیتونن به واقعیت تبدیل بشن،یه بخشی از رویاها؛ انقدر دورهستن که نمیتونی بهشون برسی.یه چیزایی تو رویا قشنگه ، از دور، محال ، دست نیافتنی؛)✍سارا عبدی...
تو خبر نداشتی و من درگیرت شده بودم آنجا که در تمام روزمرگی هایم بودی، آنجا که دلتنگیت مدام مرا قلقلک میداد تا سمتت بیایم ، آنجا که گوشم شنوایی سخنی غیر از تو نبود، آنجا که رنجت روحم را در هم میریخت؛ من دچارت شده بودمو چه تلخ که تو نمیدانستی.!✍سارا عبدی...
یه چیزایی هست که مالِ خودِ آدمه،مثلِ دل مشغولی های یهویی که گریبان گیرت میکنه،مثل نگاه های بی هوا که دلتو میلرزونه،نگرانی های بی دلیل، دلتنگی هایِ آخر شبی، آهنگ هایی که تنهایی گوش میدی ، مثلِ لحظه های که غافل میشی از جهان اطرافت و چیزی نیست های پر از حرفه و حرف هایی که نمیخوای شنونده داشته باشه.یه چیز هایی هست که مالِ خوده آدمه مثلِ ردِ پای احساسی که کسی لمسش نکرد.✍سارا عبدی...
یه جایی از زندگی دلت میخواد روبه روی آدما قرار بگیری و فریاد بزنی که توان شنیدنشونو نداری،یه جایی خسته میشی از تکیه گاه شدن،دلت میخواد خودت تکیه گاهی داشته باشی تا بهش پناه ببری .یه جایی از زندگی باید بری تا ببینی کی برای برگشتت منتظره؟!کی میتونه منتظرت باشه تا حالت خوب بشه؟تا ببینی دوست داشتن کی واقعی بوده؟بدونی آدما میتونن تورو با همه رنج هات دوستت داشته باشن یا نه تو رو صرفا منبعی برای حال خوب خودشون میدونن؟!آره یه وقت هایی باید بری ؛)...
تو در من چیزی نبودی،جز یک تصور شیرین که حال ؛ دلم نمیخواهد برایش ریسک کنم و بر مبنای شاید تلخش کنم.پس برایم یک تصور بمان،بمان و بگذار با دیدنت،با فکرت،با خاطراتی که تو درجریانش نیستی و برای من خاطره میماند ؛ یک لبخند روی لب هایم بنشیند و یادم آید که به گمانم این تصور شیرین را زمانی دوست داشتم وشاید دلتنگش باشم.✍سارا عبدی...
راستی به این فکر کردی که چی میشه یهو غریبه میشیم؟ با خودمون، با احساسمون، با قلبمون،با عطری که همیشه میزدیم، با گلی که همیشه میخریدیم و آهنگی که همیشه گوش می کردیم یا بهتر بگم با آدمی که شاید یه روزی تنها دلیل برای بیدار شدن از خوابمون بود!چی میشه که دیگه قَبل برامون تکرار نمیشه؟! چیکار میکنیم با آدمی که پر رنگ ترین نقش رو تو زندگیمون داشته و الان هیچ کجای دنیامون رو رنگی نمیکنه؟چی میشه برای همدیگه آشنا ترین غریبه میشیم؟!✍سارا عبدی...
وقتی دیدمش سعی کردم همه چیز رو عادی جلوه بدم،با لبخندی بهش سلام کردم .طبق عادت همیشگیش تو چشمام نگاه کرد،اما این بار سکوت کرد.پرسیدم خوبی؟!گفت نه،گفتم چرا؟گفت به همون دلیلی که تو خوب نیستیو داری پنهونش میکنی.به گمونم او دگر چیزی جز من نبود یا من دگر چیزی جز او نبودم.✍سارا عبدی...
گاهی باید اجازه دهیم تا برایمان پیش بیایید،گاهی باید باور کنیم و دست از جنگیدن با سرنوشت برداریم؛باید باور کنیم ؛گاهی نمیشود برای زندگیمان؛اما ،اگر، باید ، نباید و...مشخص کنیم ؛گاهی باید رها کرد ،رها شد از تمام تار پود هایی که به دور خود پیچیده ایم و...از تمام باید و نباید های زندگیمان!سارا عبدی...
نمیدانم این قضیه باید ناراحتم کند یا خوشحال؟اینکه همیشه نگاه من به مسائل اطرافم فراتر از چیزی بود که سنم ایجاد میکرد همراه با تمام شور و اشتیاقی که در من جوانه میزد در جدالی نابرابر ریشه منطقم سبزتر و سبز تر میشد، همچون سایه ای در برابر احساساتم مقاومت میکرد.اما حال سوز ترس تمام وجودم را در برگرفته؛ترس اشتباه نکردن، ترس ریسک نکردن ،ترس طی نکردن اشتباهی یک مسیر!شاید بزرگ ترین اشتباهی که من دچارش شده باشم؛این باشد که هرگز اجازه اشتباه کردن را ...
این عادلانه نیست! همه دغدغه ی ذهنی من شده تو،ولی خودت چیزی راجعبش نمیدونی!این عادلانه نیست روزی چند بار تصمیم میگیرم که بهت فکر نکنم بعد گذشته ساعت ها به خودم میام و میبینم بدون اینکه متوجه شم غرق در رویای تو شدم!این عادلانه نیست همون لحظه که میبینمت دلتنگ تر از قبل میشم!اینکه هر بار دیدنت بیشتر دور بودنتو بهم نشون میده اصلا خوب نیست!یه چیزایی اینجا باهم نمیخونه، مثل غرورمو قلبم یه سوالایی تو ذهنم هنوز بی جوابه!چرا اینطوری شد؟ اگه قرا...
امروز عصر که رو برگای خشک قدم میزدیم و من با هیجان داشتم از بازی دیشب حرف میزدم اون با اشتیاق بهم گوش میکرد که نگاه خیره اش باعث شد مکث کنم!با لبخندِ پر از سوال بهش گفتم چیزی شده؟!گفت : اگه روز اولی که سر کلاس دیدمت از کنارت رد میشدم خیلی چیزا ازت تو ذهنم هک میشد مثلا گرمای لبخندت، شور و هیجانت...یا نگاه عمیقت !ولی میدونی خوشحالم از اینکه اون روز رد نشدم و موندم تا اینجوری هر روز با دیدنت ، بیشتر و بیشتر کشفت کنم!هر روز که از کنار تو ...