من از باورهای دور گریخته ام به کاروانسرایی آشنا ولی متروکه پناه آورده ام نگاهم به دوردستهاست از پشت بام خمیدۀ احساسم نورکی درخشان را میبینم ولی دیگر رمقی در خزیدن نیست با خیالش هنوز نفس میکشم وخواب آغوشش را میبینم