پرواز را بال لازم ست
شکفتن را نور
سوختن را هوا
وطپش را طپش لازم ست اما کافی نیست
پاییز قول داده بود که مرا مبتلا کند
نیمۀ آبان است من خسته ام از انتظار
انگار چیزی در هیچستان دلم کم است
وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم
من از باورهای دور گریخته ام
به کاروانسرایی آشنا ولی متروکه پناه آورده ام
نگاهم به دوردستهاست
از پشت بام خمیدۀ احساسم
نورکی درخشان را میبینم
ولی دیگر رمقی در خزیدن نیست
با خیالش هنوز نفس میکشم
وخواب آغوشش را میبینم
بیا که نبودنت سیراب شده
بیاکه نبودنت عادت شده
بیا که نبودنت قامت خمیده شده
بیا که نبودنت بهانه شده
بیا که نبودنت راضی شده
بیا که نبودنت رهاشده
بیا تا که نبودنت همه چیز نشده
پروانه ای پشت پنجره اطاقم بال بال میزد
یک آن بی اختیار راهش دادم
روی گلهای اطاقم نشست
خواستم بپرسم چرا آمدی ؟برای چه آمدی؟
مات ومبهوت خود نمیدانست !!!
در هیاهوی ترسها؛تعصبات وباورها..... پر کشید ورفت
دلم هوایش راکرده
شفلرای اطاقم باردارست
سمفونی سوسکهای حبوبات در حال اجراست
ماه به تمامی خیمه زده است
سرمای دلچسب پاییزی نوازشگرست
چراغهای لاله روشن ست
ومن همچنان.........
حصار در حصار در حصار تنم
سیمهای خار دار به قلبم رسیده اند
و مجالی برای عریان شدنم نگذاشته اند
زشت است ؛عیب دارد ؛ ودندان قروچه
ومن هنوز بامید تمامیت بلوریم زنده ام
رنجهایم را بالا می آورم
به آنها فرصت دیده شدن وجلب توجه میدهم
آنها در تاریکی؛ رشد سرطانی کرده اند
نور آگاهی به آنها می تابانم که شکوفا شوند
باشد که عطرشان شفای دردها باشد